-امروز کلاسات زیادن. خودتو خسته نکن
چانیول که با مدادِ توی دستش خطوط نامفهومی روی کاغذ میکشید خندید-پس ناهارو تو آماده میکنی؟
-یاا احمق..منظورم اینه که بیشتر استراحت کن. فکر کردی آشپزی بلد نیستم؟
-امتحانش نکردم. خوابم نمیاد بیون
-پس برو درساتو بخون پارک چانیول. هیچوقت ندیدم کتابی توی دستت باشه
-اگه دستم بود سرِکلاس ادبیات معاصر مجبور نمیشدی به من تقلب برسونی. منم مجبور نمیشدم پیش خودم نگهت دارم
-الان باید از اینکه پیش خودت نگهم داشتی ابراز خوشحالی کنم؟ یاا جونگین هنوز نمیدونه تو اخراج شدی؟
خندید-نه! تنها چیزایی که این روزا میدونه راجع به کیونگسو ئه!
-خدایا..نمیخوام راجع بهش حرف بزنم چان
-میفهمی چه حسی دارم وقتی راجع به بوگوم و هون حرف میزنی؟
-نمیخوای بلندشی و از جلوی چشمم دور بشی چانیول؟ میخوام غذا درست کنم
-نه. میخوای بحثو عوض کنی
چانیول از جاش بلند شد و با لبخند به اتاق رفت-ترجیح میدم بخوابم تا اینکه صداتو بشنوم.
بک دستاشو بغل کرد و به کانتر تکیه داد.
چانیول گوشه ی تخت نشست و به قاب عکس دونفری هون و بوگوم که درحال بو.سیدن همدیگه بودن زل زد.
-چه وقیح.
به حرفی که زده بود پوزخندزد
-ازش پول گرفتم و توی خونه ش خوابیدم و بهش میگم وقیح! شاید من و بکهیونم بعدأ از این کارا برای بدبختایی که شبیهمونن بکنیم! ولی از این عکسا روی دیوار نداریم!
ازجاش بلندشد و مقداری از پولی که از هون گرفته بود رو جدا کرد و به طرف کیف بکهیون رفت.
در کیف باز بود و گوشه ای از دفتر سرمه ای رنگ بکهیون ازش بیرون زده بود.
چیزی که یک لحظه توی فکر چانیول گذشت، یادآوری گوشه ای ازنوشته های بکهیون بودکه راجع به اون نوشته شده بود.
خیلی آروم به طرف در رفت و به بکهیون زل زد که با آرامش پیاز خورد میکرد. به اتاق برگشت و دفترشو بیرون آورد و روی تخت نشست
باید ازکجا کنجکاویشو شروع میکرد؟ جایی که به قبل از اون مربوط بودیابعدش؟
"همه چیز الان تموم میشه، و همه چیز از همین الان شروع میشه. پدرم استاد ادبیات بود. همیشه از نوشته هام ایراد میگرفت. همیشه میگفت باتمام احساسم بنویسم. و وقتی روی اوجم نوشتنو شروع کنم. پدرم خیلی وقته که مرده. و من روی اوجم..اوج خالی بودن. امروز مامانو توی آسایشگاه بستری کردن. کیونگسو هیونگ ماه هاست که برنگشته. صاحبخونه بهم گفته اگه تافردا وسایلمون رو از خونه نبرم همشونو میریزه بیرون. زندگی قشنگ نیست؟ تماس گرفتم و به زودی برای خریدن تنها وسایلی که برامون مونده میان.
پولش رو برای آسایشگاه درنظر گرفتم. من موندم. ترم های پشت سرهم دانشگاه هنر، و آسایشگاهی که حتی حق ندارم شب توش بمونم. آبوجی..هنوزم نوشته هام سرد و بی روحن مگه نه؟"
چانیول لبشو گاز گرفت و پوفی کرد. چندصفحه جلوتر رفت
"دونفر جلومو گرفتن. یکیشون چاقوی خیلی بزرگی داشت.
کوچه خالی بود. دیروقت بود که از آسایشگاه بیرون زدم. مسخره بود اما من هیچی نداشتم که به اونا بدم و اگه تنها چیز باقی مونده خودم بودم، ترجیح میدادم بمیرم. بعد ازمدتها زدم زیر گریه و ازشون خواهش کردم منو بکشن. خیلی خنده دار بود. دلشون برام نسوخت، ساعت پدرمو از دستم درآوردن و رفتن. اما من هنوز نفس میکشیدم و با ارزش ترین چیزی که برام مونده بود هم دیگه وجود نداشت.."
نفس حبس شده شو آزاد کرد. اشتباهی یکی از رمانای دست نویس بکهیونو برنداشته بود؟
چندصفحه ی بعد، نوشته ها روان تر شدن. یکسالی گذشته بودو بکهیون توی خوابگاه دوستش میخوابید
"امروز پرستار بهم گفت مامان زیادی سروصدا راه انداخته. زنجیر طلاییشو توی دستم انداخت و گفت-مثل اینکه فراموش کردین چرا مادرتون اینجاست!؟ این گردنبند برادرتونه درسته؟ گردنشو بااین زخم کرده بود. من با اعتماد به حرف پزشکش گذاشته بودم نسبت به بقیه ی بیمارا راحتتر تردد کنه ولی انگار باید از اول وسایل اضافه شو میگرفتم"
بدون اینکه متوجه بشه نیمساعتی گذشته بود که خودشو مشغول کرده بود. اگه با همون روال ادامه میداد به قسمت خودش نمیرسید پس دفتر رو از آخر باز کرد
"زود برگرد چانیول. وقتی از بار بیرون میری همه چیز ترسناک میشه. انگار تمام امنیت اینجا با حضور تو تأمین میشه. اینا زیادی پول دارن، اما هیچوقت خوشبخت نیستن. یعنی اگه من و تو هم بودیم دلمون میخواست حس خوبمونو با پول عوض کنیم؟ اگه اون روز بغلت نمیکردم و اون حرفارو نمیزدم، چندسال دیگه میتونستیم دووم بیاریم؟ نه شغل، نه خونه و نه پول داریم. چانیول، چراغا خاموش شدن. لطفا زودتر برگرد. اصلا..دلم برات تنگ شده"
-چانیول؟؟
دفترو بست و سریع ازجاش بلندشد-اومدم
دفتر و پول هارو توی کیف بک گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت
بک با پشت دستش عرق روی پیشونیش روپاک کرد-چه سریع اومدی! خیلی گرسنه بودی؟
-گفتم که. حوصله ی غرغراتو ندارم پس زود اومدم
بک جلوتر رفت-صبر کن ببینم، چان..گریه کردی؟
-گ..گریه؟
دستشو به طرف اطراف چشمهاش برد، نوک انگشتاش خیس شدن. با تعجب به بک نگاه کرد-فکر کنم چیزی رفته توی چشمم
-خم شو تا ببینم چیه؟
با عجله سرشو پایین برد
بک عقب کشید-یاا نمیخوام ببوسمت که!
-کسی هم نخواست تورو ببوسه
گونه هاش گر گرفتن و بک لبخند کوچیکی زد-بیا جلو
-دیگه نمیسوزه. خوب شدن
بک چند لحظه ای چشماشو بست. پلک زد و با دستش گردن چانیولو آروم پایین کشید
-شامپوی هون هیونگه؟ چقدر بوش خوبه!
دستشو ازروی گردن چان برداشت و ظرفارو روی میز گذاشت-کلاست دیر میشه. باید با مترو بری.
صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست. به گوشتای سرخ شده و کوفته ی برنجی نگاهی کرد و بعد به بک خیره شد که با چشمای خیس به غذایی که پخته بود نگاه میکرد
-خوشمزه به نظر میاد.
-وقتی مامانم به کیونگسو یاد میداد یاد گرفتم.
قطره اشک کوچیکی از گوشه چشم بک سرخورد
انگشت اشاره چان آروم اشکشو گرفت
با مهربونی لبخند کوچیکی زد-حتما از اونایی که هیونگت درست میکنه هم خوشمزه تره
بک سرشو پایین انداخت و تشکر کرد
-تو خیلی فرق کردی چانیول..
با دهن پر به بک نگاه کرد
-از اولین بار که همدیگه رو دیدیم تا الان..توخیلی فرق کردی. یادمه توی برخورد با هوبه هات همیشه خوش اخلاق و مهربون بودی. اما کنار من سردو بی احساس و غمگین. خوشحال بودم که خود واقعیت و بهم نشون میدی. اما الان داری به همون سونبه ی مهربون دانشکده موسیقی تبدیل میشی. دلت برام میسوزه مگه نه؟
-گفتم اون طرف خط قرمزام نیا. حالا که اومدی تحملم کن. نه من چانیولِ اون بیرونم نه تو هوبه ی دانشکده م. پس من و خودت رو مسخره نکن و بهم بگو که داری اذیت میشی
-خیلی خوشحالم که اینجایی چانیول. من اذیت نمیشم. دیشب وقتی کنارت خوابیدم خیلی فکرکردم. با خودم گفتم حالا که اینقدر زندگیمون و باهم شریکیم، تا حدی که آغوش تو برای اشکام بازشده و من کنارت روی تخت کلینیک خوابیدم، چرا نخوایم دلیل شادی همدیگه بشیم؟ و برای چندمین بار احساس آرامش کردم. و فکر کردم بعداز یکسال، حتما همه چیز بهتر میشه. حتی با اینکه بعدش ازهم جدا میشیم.
بدون هیچ حسی به حرفای پوچ بکهیون گوش داد و غذاشو تموم کرد. به عقیده چانیول، بکهیون وقتی غمگین بود بیشتر ازوقتی که مست بود چرت و پرت میگفت. اگرچه دروغ نمیگفت. اون چیزی بود که دقیقا باید انجام میدادن. کنارهم بودن برای خوشحال کردن همدیگه
.
-میخوای برای مدتی خونه ی من بمونی؟
-نه. همینجا راحت ترم.
-نباید میرفتی پیشش
جونگین کلافه سرشو بالا گرفت و به چشمای نگران لوهان چشم دوخت
-اگه نمیرفتم الان کلافه تر بودم هان. میفهمی؟ من کسی رو پیدا کردم که به احتمال زیاد به خاطر من حافظه شو از دست داده. تو اون عکسارو ندیدی؟ اونابرای بیشتر از ده تا مکان مختلف بودن که من توشون حضور داشتم میفهمی؟ شاید توی مسیر یک جهنم دیگه به خاطر من تصادف کرده باشه. اون منو دوست داشته ولی من رو به خاطر نمیاره. حالم خوب نیست. وقتی اون پسر بهم میگفت من توی عکسام فکر میکردم حتماکسی رو باهام اشتباه گرفته اما وقتی عکسارو دیدم..
ازجاش بلندشد و شروع به قدم زدن کرد-اگه من زودتر میدیدمش الان هیچ چیز اینقدر منزجر کننده نبود.
-باور کنم که فقط عذاب وجدان داری؟ بیشتر شبیه این میمونه که دعا میکنی زودتر تورو به یاد بیاره!
روی میز کار لوهان خم شد-همینطوره. من دیگه نمیخوام تنهاش بذارم
لوهان سرشو از روی برگه های زیر دستش بالا نیاورد، اما لبخندروشنی زد که از چشم جونگین دور نموند.
.
ظرفاروشست و حاضر شد. حوصله تنها موندن توی خونه رو نداشت. دوساعت و نیمِ قبل چانیول رفته بود و ساعت چهار بعدازظهر بود.
سوییچ موتور چانیول رو برداشت و به اتاق رفت تا کارت متروشو پیداکنه
لباسای چانیول رو از روی تخت برداشت و آویزونشون کرد. گوشه تخت نشست و
به عکسی که چانیول چند ساعتِ قبل نگاهش کرده بود زل زد. هون و بوگوم شادتر از همیشه به نظر میرسیدن. جوونتر و سرزنده تر بودن. موهاشون خوشرنگ و خوش حالت بود و باخنده سعی داشتن همو ببوسن.
ناخودآگاه آه کشید. اونا باخته بودن. ازیک گذشته ی شیرین هیچی جز چندتا عکس نمونده بود.
اگه بعد ازیکسال پای رفتنش فلج میشد چی؟ اگه قلبش توی خونه ی خودش و چانیول جا میموند؟ به کسایی که همه چیز دارن ولی هیچی ندارن تبدیل نمیشدن؟ درست مثل هون و بوگوم؟ با خونه های روبروی هم و قلبای دورازهم؟
اونموقع کی پیدا میشد که این یکی رو جبران کنه؟ چشماشو بست و احساس کردکه قلبش تیرمیکشه. قلب چانیول چی؟ اون چطوری میتونست طاقت بیاره که دیگه به بک محبت نکنه و اونو توی آغوشش جا نده؟
بک به تموم لحظه های سخت وسنگینی که کنارهم بودن فکر کرد
کف یک کوچه ی تاریک، توی یک شب سرد بارونی، چانیول رو به یاد آوردکه با چمدون کوچیکش، توی کوچه پیداش شد
به یاد آورد وقتیکه سرشو توی بغلش کشید.
وبعد خودشو توی یک روز آفتابی توی کوچه دید که توی بغل چانیول گریه میکرد
چانیولو به یاد می آوردکه با چشمای بسته اشک میریخت وقتی کنارش دراز کشیده بود.
یا شب سرد پارک وقتی که یک پتوی کوچیک بیشتر نداشتن و مجبور بودن حسابی به هم بچسبن..
شبی که دوباره به بار برگشتن و چانیول با اون پسر احمق دعواش شد، وقتی روی زمین افتاد و قلبشو گرفت.
تمام روزایی که درد کشیدناشو دید. تمام لحظات کوتاهی که باهم میخندیدن، مینوشیدن و ادای زوجارو درمیاوردن..
حالا میفهمید چرا جونگین بهشون میخندید، و هون و بوگوم براشون نقشه میکشیدن.
حتما حسایی وجودداشتن، اگه حسی نداشت چطور از ذهنش گذشته بود که موتور چانیولو از بیمارستان برداره و بره دنبالش؟
نفس عمیقی کشید و انگشت اشاره شو روی شقیقه ش فشار داد. بلندشد و سوییشرتشو برداشت
قبل از برداشتن کارت متروش، چشمش به اسکناسایی خورد که توی کیفش گذاشته شده بودن.
فکر میکرد داره دیوونه میشه و بهتره زودتر از اون خونه بیرون بره. انگار اون خونه تمام آدمایی که توش میموندن رو وادار میکرد به خاطرات دونفره ای فکر کنن که ممکنه هیچوقت تکرار نشن.
.
جونگین اونروز به دانشگاه نرفته بود. چان سرشو به دستش تکیه داده بود و بی حواس به تخته نگاه میکرد
اگه کسی ازش میپرسید بیشترین خاطرات مشترک عمرت رو کنار چه کسی گذروندی، حتما پوزخند میزد و میگفت تنهاخاطراتم مربوط به دوماه گذشته ست. با یک آدم سرد و کله شق، که دلشکسته و خوش قلب هم هست، درست مثل خودم!
بکهیون، کسی بود که بعد از بیست و پنج سال اونو به شهربازی برده بود. کنارش نشسته بود و باهاش آهنگ خونده بود. کنارش کار کرده بود. کنارش غصه خورده بود، کنارش خوابیده بود، کنارش خرید کرده بود، کنارش درس خونده بود وکنارش خندیده بود
حداقل برای چانیول، دومین ماه اون رابطه ی بدون اسم مثل ماه عسل بود!
دیگه کاملأ مثل زوجا به نظر میومدن، وقتی بعد از تموم شدن موزیکال اونجوری همو بغل کرده بودن!
لبخند کوتاهی روی لبش نشست و مشغول یادداشت کردن جزوه ی استادش شد.
.
بکهیون بدون اینکه بخواد به کیونگسو سر بزنه موتورو از توی پارکینگ مجاور بیمارستان بیرون برد.
وقتی سوارش شد انگشتاشو روی جای انگشتای چانیول نگهداشت.
-باید برای شام خرید کنم.
اما قبل از توقف کردن کنار مارکت بزرگ اون منطقه چشمش به سینما افتاد که فیلم خنده دار جدیدی رو به نمایش گذاشته بود.
به ساعتش نگاه کرد، ودوباره نگاهشو به سینما داد.
دوتا بلیط خرید.
.
-یاا چقدر سرده.
یکی از همکلاسی های چانیول گفت و دزدگیر ماشینشو از توی جیبش دراورد
چشمای چان بیحس به اون پسر که ماشین گرون قیمتش رو جلوی در دانشگاه پارک کرده بود زل زد. اونا همسن نبودن؟
اما اون هیچی برای خودش نداشت مگه نه؟
سری تکون داد و لرز خفیفی توی بدنش نشست. سوز خیلی سردی لای بلوزش پیچید. کارت متروشو از جیبش بیرون کشید و به سمت پیاده رو راه افتاد
-یاا پارک چانیول کجا میری؟
صدای آشنایی حرکتشو متوقف کرد. بک با لبخند از پشت موتورش پایین رفت و وارد پیاده رو شد. سوییشرتشو روی شونه ش انداخت-سرد شده! گفتم برات بیارمش.
به طرف موتور برگشت-قفل نشو! بپوشش و بیا که دیرمون شده
پوزخند کوچیکی زد و سوییشرتشو تنش کرد-دیر؟
فیلم اونقدری جذاب و خنده دار بود که هر چند لحظه چانیول و بکهیون رو به قهقهه زدن مجبور میکرد.
هروقت چانیول باصدای بلند میخندید بک سکوت میکرد و خیلی آروم بطرفش برمیگشت. اون واقعا خوشحال شده بود مگه نه؟ بهترین زمان برای خوشحال بودن نبود؟
کمی پاپ کورن توی دهنش گذاشت و مشغول تماشا شد
.
-حوصله داری تا یکم سوجو بخوریم؟
-خوابم میاد. امروز خیلی خسته شدم
بک سر تکون داد و سوییچ موتورو درآورد
-من میرونمش بک
.
-امروزچیکار کردی؟
ابروهای بک بالارفت! چانیول خودشو برای پرسیدن سوال مسخره ش لعنت کرد. اما مدتی بود که سکوت عذابش میداد. خودش هم اینو میدونست که برخلاف قبل، که دنبال یک جای ساکت برای تنها موندن میگشت حالا از سکوت متنفره. و از جایی که مجبور باشه توش تنها بمونه هم متنفره.
-حوصله م سررفته بود. موتورو برداشتم و رفتم خریدکنم که دوتا بلیط سینما گرفتم. خیلی وقت بود نرفته بودم.
-منم
-چان؟
-هوم؟
-با دفترمشاوره تماس گرفتم و برای فردا بهمون وقت دادن
-مشاوره؟
چند ثانیه ای گذشت تا لبخند احمقانه ای روی لب چانیول نشست. خوشحال بود که بکهیون پشت سرش نشسته و اون لبخند رو نمیبینه. صدای خنده ی بک که توی گوشاش پیچید فکر کرد اشتباه میکنه. اما اون واقعا داشت میخندید
-چرا میخندی؟
بک روی شونه ش کوبید-خنده دار نیست؟ واقعا خنده داره!
شونه بالا انداخت-شاید
-قبل از رفتن به اونجا، بیا سعی کنیم بدون جر وبحثای قبلی بیشتر از خودمون حرف بزنیم.
-باشه
.
جلوی تلویزیون نشسته بود و به دسته کاناپه تکیه زده بود. سیب قرمزی که توی دستش بود رو گاز میزد که چانیول روی کاناپه نشست و حوله ش و روی سرش جابجا کرد.
نگاهش کرد-سیب میخوری؟
-نه. سرمو روی پات بذارم؟
شونه بالا انداخت و کانالو عوض کرد
چانیول روی کاناپه درازشد و سرشو روی پای بک گذاشت.
بک چندثانیه ای چشماشو بست و بعد بدون اینکه به چیز خاصی فکر کنه سیبش رو خورد.
چان باصدای خسته ای گفت-میخواستی حرف بزنیم
-او. من نمیدونم اون..دقیقاچی میخواد بپرسه. ولی حداقل باید برای ماجرای آشناییمون یک قصه بسازیم
چشماشو بست-مگه توی دانشگاه نبود؟
-خب..همین؟ بعد بگیم که از روز اول تاهمین الان به مدت دوماهه که باهم دوستیم و حالا قصد ازدواج داریم؟
-چرا حتما باید دوماه باشه؟ چندسالی هست که دانشگاه میریم!
بک بشکنی زد-پس..ما دوسال پیش باهم آشنا شدیم. توی مسیر برگشت تو منو به آسایشگاه مامانم رسوندی. و بعد ازاون..چون مسیرامون یکی بود هرروز باهم برمیگشتیم.
چان خندید-بعضی روزاهم باهم سوجو میخوردیم
-سوجو؟ غذا خوردن وقت بیشتری میبره. و بعد..تو منو به جشن تولدت دعوت کردی!
چان آه کشید-میدونی چندساله تولدمو جشن نگرفتم؟
-تراژدیش نکن باشه؟ فقط روی داستانمون تمرکز کن. خب ما مست بودیم و..
بک بلند خندید
چانیول چشماشو بازکرد-یاا من اینو نمیگم
بک همونطور که میخندید گفت-چندروز بعد هم اعتراف کردیم..
-او. اعتراف کردیم.
-توی یک روز مزخرف! نه بهتره اینجاشو عوض کنم..یک شب رویایی..که بارون شدیدی می اومد، من تورو بغل کردم و بهت گفتم
-پارک چانیول..بیا ازدواج کنیم..آه!
-امشب خیلی خوشحال به نظر میای بکهیون!
چانیول بلندشد و به سمت اتاق رفت
بک خندید-چیزایی که باید بگی رو فراموش نکن
-من مثل تو احمق نیستم.شب بخیر
-شب بخیر چانیول. الان میام پیشت!
YOU ARE READING
RED
Fanfiction+میتونی کنارم خوشحال باشی؟ -میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیر ممکنه... Chanbaek*Kaisoo*Sung hoon&park bogum*