پتوشو کامل روی بک کشید و قبل از بلندشدن بهش نگاه کرد، نمیدونست چی باعث میشه ازش خسته نشه. بک خیلی باهاش فرق داشت، اون مدام درحال حرف زدن بود درحالیکه خودش سکوتو ترجیح میداد، اون به چیزایی مثل سرنوشت، فردا، عذاب وجدان و به دست آوردن قلب دیگران معتقد بود و متقابلا چان روز و شبش رو یک رنگ میدید:سیاه.
تکون خورد اما بلندنشد، چان بلندشد و ازسالن خارج شد.
هنوزم بارون میومد، ساعت نزدیک شیش صبح بود، چانیول با تردید خودشو زیر بارون کشوند
دلش میخواست به اون عوضی ای فکر کنه که باعث شده بود دوشب گذشته مثل آدمای بدبخت بخوابه اگرچه در گذشته هم وضع بهتری نداشت. اما این دیگه آخرش بود. یادش میومد وقتی نوزده سالش بود و نمیتونست توی شبانه روزی بمونه چون یکسال از تموم شدن درسش گذشته بود، مثل همین الان، داشت باخودش فکر میکرد اوضاع بدتر از اینم میشه؟ اون عاشق گیتارش بود، کار کردن باهاش رو از پونزده سالگی یاد گرفته بود. برای اولین بار، خوب به یاد می آورد که ترسیده پاشو توی اون بار گذاشت و با تردید از صاحبش پرسید-نوازنده نمیخواین؟
مرد خنده ای کرد وشونه هاشو گرفت و برش گردوند-اینجارو نگاه کن.
چشماش داشتن از حدقه درمی اومدن و احساس تهوع داشت. اون کارای رقت انگیز، اون آدما..
مرد توی گوشش زمزمه کرد-به نظرت اینجا سالن کنسرته؟
پوزخند زد
خیسِ خیس بود..بدنش و افکارش.
خواست تا برگرده و چشمش به بک خورد که از دور نگاهش میکرد.
پتو رو دور خودش پیچیده بود و روی پله های ورودی سالن دانشکده نشسته بود.
سرشو به یک طرف کج کرده بود و تماشا میکرد که چان چطور بی هدف میچرخه و قدم میزنه، گاهی دستاشوتوی جیبش فرو میبره و گاهی اونا رو لای موهای خیسش حرکت میده، بدون اینکه اصلا حواسش باشه.
بک لبخند زد، چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. این چیزی نبود که کسی دوست داشته باشه. فضای مورد علاقه بک داشت با افکار مزخرفی توی ذهنش ثبت میشد.
بلندشد و به سالن برگشت
احساس بی وزنی میکرد.
چان پشت سرش وارد شدو موهاشو محکم تکون داد. بک با حس خیس شدن از کاری که میکرد برگشت. به چان که لباسای خیسش به تنش چسبیده بودن نگاه کرد.
-سرما میخوری.
-خب؟
همیشه جوابای چان عصبیش میکرد. جوری حرف میزد که برای ادامه دادنش ناتوان میشد
بک پتوی چانو از دور خودش باز کرد و اونو تا شده روی دستش گذاشت. چان بی معطلی پتو رو دور خودش پیچید.
بکهیون بدون گفتن هیچ حرف دیگه ای لباساشو عوض کرد و ساکشو کنار چمدون چانیول گذاشت و کیفشو برداشت
چانیول به رفتنش نگاه میکرد. بیتفاوت، اما یه چیزی اشتباه به نظر میرسید
بک هیچ پولی همراهش نبود. کجا میخواست بره؟
-تو..مگه نمیبینی چجوری بارون میاد؟
بک وایستاد
-خب؟
-بجای اینکه ادای منو دربیاری یه چیزی کوفت کن تا کف خیابون پهن نشی
.
بک به باقیمونده ی غذای شب ناخنک زد. مزه ی موندگی میداد. اما چیز دیگه ای نداشت که بخوره.
-ساعت چند کلاس داری؟
بک سرشو بالا گرفت-چهار
-کجا میری؟
بک پوفی کرد-نمیدونم، شاید پیش مامانم. باید دنبال کار بگردم
شایدم دنبال جایی برای خوابیدن!
-پس منتظر بمون تا باهم بریم.
بک نگاه عجیبی به چانیول انداخت
بلند شد -چه شب مزخرفی بود. انگار تموم دیروزو کابوس دیدم. روزا کش میان برخلاف وقتی که کنارتو توی بار بودم. سی روز پیش درست به اندازه ی یک هفته طول کشیدن.
میگم چان، بیا به بار سر بزنیم!
-احمقی؟
بک لباشو غنچه کرد-مگه به عنوان مشتری راهمون نمیدن؟ بریم. میخوام هون و بوگوم وببینم. آسایشگاه هم نزدیک اونجاس. البته قبل از اون بهتره دنبال کار بگردیم
-حالا..چرا اینجوری؟
متعجب به چانیول نگاه کرد-چجوری؟
-بیخیال
چان گفت و تیشرت مشکیشو یک ضرب دراورد
بک بیتفاوت به عضلات شکمش زل زد
-هرچی به شب نزدیکتر میشیم، بچه تر میشی بیون.
بک دستشو زیر چونه ش گذاشت-هرچی به روز نزدیکتر میشیم. نطقت بیشتر باز میشه چان.
-الان به من طعنه زدی!
بک خنده محوی کرد-به برداشت خودت بستگی داره!
چانیول بلوز یقه اسکی ای جایگزین تیشرتش کرد و لباس قبلیشو مچاله توی چمدون انداخت
-قاطیشون نکن. بو میگیرن.
چان بدون اینکه برگرده گفت-بذارمش روی سرم؟
و سوییشرت گرم قهوه ای رنگی رو به سمت بک پرتاب کرد
بک قبل از برخورد کردنش با زمین اونو گرفت و نگاهی بهش کرد.
-ممنون
پوشیدش و زیپشو بست. خندید-یکم گشاد نیس؟
-تو ریزی!
-تو غول پیکری! جونگین حق داره بی قواره صدات کنه
.
-تو برونش
-چرا؟
چانیول پتو رو باز کرد-میخوام بندازمش روت
بک نیم نگاهی بهش انداخت و پشت موتور نشست
-بنزین داره؟
-داره
همزمان با باز شدن در اصلی دانشگاه برای ورود دانشجوها موتور چانیول با صدای جیغ مانندی گاز داد و از در بیرون رفت.
-این چه وضعشه؟
بک غر میزد
-چته بیون؟
-هیچ جا باز نیست. انگاری که هنوز صبح نشده
چانیول دست خسته شده شو زیر گردن بک تکون داد
صدای خنده ش بلندشد
-چیکار میکنی؟ قلقلکم میاد!
-پتورو نگه داشتم و دستم خسته شده. حوصله شوخی کردن ندارم! درضمن..
-هوم؟
-بار الان بازه!
بک سوتی کشید-جدا؟ چیزی برای خوردن به عنوان صبحانه م داره؟
-داره..
بک با دیدن تابلوی بار آهی کشید و به چان نگاه کرد که تموم تلاششو میکرد بیتفاوت باشه. اونجا مثل خونه ش بود، حق داشت کلافه شه.
سالن خالی بود، بک میدونست کسایی که شب قبل توی اتاقا موندن به اون زودی برای رفتن بیدار نمیشن. اونم بعد از نوشیدن بیش ازحد
پسر غریبه ای پشت پیشخوان نشسته بود.
بک به سمتش رفت و روی صندلیای کنار کانتر نشست.
پسر دستپاچه شد-آاا صبح بخیر.. چی میل دارین؟
چانیول روبروی بک نشست و زیر چشمی پسر تازه وارد و زیرنظر گرفت.
بکهیون به غر زدن ادامه داد-یاا حتی اینموقع از صبح هم صدای آهنگ بلنده.
آهنگی که جایگزین آهنگ قبلی شد باعث شد بک لحظه ای به چانیول خیره بشه
چانیول خیلی دوستش داشت..بک هم ازش خوشش میومد..و به همین خاطر اکثراوقات توی بار پخش میشد
چانیول به دستگاه پخش زل زد و نگاه بکهیون هم روی اسم نوشته شده روی دیسک سر خورد
"چانیول"
-معذرت میخوام، چیزی میل ندارین؟
بک خندید-اون دیسک..
-اوه اون؟ بله آهنگای قشنگی داره.
چانیول پوزخند تلخی زد.
قبل از پخش شدن قسمت اصلی آهنگ بکهیون یک دفعه مشغول خوندن شد
-youre my river running high
چان با خنده ادامه داد
-run deep run wild
هردو مشغول خوندن اون آهنگ دوست داشتنی شدن
-I.. I.. follow
I follow you
deep sea baby..
I follow you.
I I follow..
I follow you..
چان بغض کرد
بک دستشوروی دست چان گذاشت و فشارش داد. به سمت پسرمتصدی که با تعجب و کمی وحشت نگاهشون میکرد برگشت و لبخند زد
-آبجو..دو تا آبجو لطفا..
پسر "الان"ی گفت و پشتشو به اونا کرد
-چان..
بک نگران صداش زد و خیره به چشماش سر تکون داد و چان نفس عمیقی کشید.
-ا..الان پیداش میکنم. میدونین..من تازه به این بار اومدم. هنوز جای درست آبجو رو نمیدونم..چند لحظه..
سرهاشون به طرف پسر برگشت
-کمد سوم، کنار شرابای قرمز.
پسر برگشت-بله؟
-مخزن آبجو..گفتم توی کمدسومه.
چانیول عصبی جواب داد
پسر با تعجب درِ کمد نگهداری شرابو باز کرد
مخزن کوچیک آبجو توی کمد بود..
نگران برگشت..
-ش.. شما؟
بک جواب داد
-قبلا اینجا کار میکرده
-ا..او..
گیج گفت ودوتا لیوان بزرگ آبجو بهشون داد
-میخوای بریم..چان؟
-احمقی؟ منو تا اینجا آوردی که از اینجا ببریم؟
-حالت خوب نیست. به خاطر خودت..
-من سالمم..
چانیول گفت و نصف لیوانشو سرکشید
-آشنا به نظر میاین!
بک خندید-هون هیونگ!!
بلندشد و بغلش کرد-اومدم ببینمتون..
-اون هم برای دیدن ما اومده؟
هون پرسید وبه چانیول اشاره کرد
بک بازم خندید-معلومه که نه! من آوردمش..
-میدونی بک؟..به هم میاین!
هون گفت و بلند خندید
بک با مشت سینه شو نشونه گرفت-یا..
صداش تحلیل رفت
اون و..چانیول؟
-بیخیال. بوگوم کجاست؟
-احتمالا توی یکی از اتاقا.
بک سری به نشونه تاسف تکون داد و دوباره کنار چانیول نشست
-چانیولا..بهتره بریم. بعدا بهشون سرمیزنیم.
هون کنار چان رفت و روی شونه ش
زد-هی..از دیدنت خوشحال شدم. وقتی نیستی انگار یه چیزی سرجاش نیست.
-جونگی..چه روزایی میاد؟
هون با نگرانی به چانیول نگاه کرد-هروقت احساس کنه اوضاع آرومه..گند میزنه و میره..نمیدونم..از وقتی که از موندن بکهیون ایرادگرفت ندیدمش. کارخودش بود نه؟
چانیول اخم کرد-کی به جز اون همچین چیز مسخره ایو کف دست عموی عوضیش میذاره؟
-متاسفم رفیق..دهنش زیادی گشاده..
بک با هون دست داد و ازش خدافظی کرد. چانیول آروم تر از اون زمزمه کرد و از بار بیرون زد
-پس..پول آبجوها..؟
هون نگاه گذرایی به متصدی جدید بار کرد
-من حساب میکنم.
.
- چان..
-چیه؟
-بازم متاسفم..
-بازم بابت چی؟
بک ناراحت گفت-دلیل سرگردون بودنت منم..همین که بهش فکرمیکنم باعث میشه مدام متاسف بشم..
-اگه بهت بگم متأسف نباش خوب میشی؟
چان با جدیت به بک نگاه کرد
-آدما..همه چیزو باهم به دست نمیارن..حالا که یکی پیداشده نگرانم بشه ناراحت نیستم اگه آواره باشم..!
بک توی پیاده رو متوقف شد
چندباری پلک زد..چی شد؟
این چانیول بود که داشت این حرفو میزد؟
اگه برای جونگین تعریفش میکرد میتونست باور کنه؟
چانیول با روزنامه از مارکت بیرون اومد-فقط امروزو بیخیال کلاسام میشم. پس بهتره تا آخرشب کار پیدا کنیم.
گفت و روزنامه رو توی بغل بک انداخت
YOU ARE READING
RED
Fanfiction+میتونی کنارم خوشحال باشی؟ -میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیر ممکنه... Chanbaek*Kaisoo*Sung hoon&park bogum*