-یولا یولا یولااا
-هوم؟
بک با لبخند دستشو روی بازوی چانیول کشید-صبح بخیر
-هیشش
چانیول بازوشو دور بدن بک پیچید و اونو محکم به خودش چسبوند-بخواب
-یااا داره دیر میشه
-میگم خوابم میاد!
به بوسه های شب قبلشون فکر کرد. حس بچه هایی رو داشتن که از اسباب بازی جدیدشون لذت میبرن. چقدر به بازی گرفتن عشق براشون دوست داشتنی شده بود
دستشو روی گونه ی چانیول گذاشت
-نزدیک دوماه دیگه فارغ التحصيل میشی. و اون منم که هنوز باید برای بیدارشدنم حرص بخورم
-بعداز اون میتونم شبا نخوابم و به تو نگاه کنم
-من توی خواب..خوشگلم؟
چانیول خندید-تا الان که فقط تو موفق شدی تا موقع خواب بدرقه م کنی
بک خندید-توهمیشه خوشگلی
و چانیولو هل داد-دیر میشه
.
-دانشگاه..هنر
از اینکه شب قبل مجبور شده بود از آدرسی که سهون بهش داده بود استفاده کنه کلافه بود
حس سربار بودن اونم برای کسی که فقط به خاطر دوستیش با جونگین بهش جا داده بود اذیتش میکرد
لوهان بهش گفته بود که برای چاپ کردن عکسش توی روزنامه اقدام کردن
ولی اون نرفته بود که دوباره مخفی بشه
پس بهترین جا برای دیده شدن دانشگاهش بود. باید شناخته میشد
وارد سالن نا آشنایی شدو جلو رفت. با حس عجیبی به رفت و آمد آدم ها زل میزد
کسی آشنا نبود. کسی بهش زل نزده بود تا امیدوار باشه که یک آشنا پیدا کرده. درگیر افکار بهم ریخته ش به یک دخترتنه زدو کتابی که توی دستش بود رو زمین انداخت
با عجله خم شد وکتاب رو داشت
-خیلی متاسفم
دختر گرفتش ولبخندزد-مشکلی نیست
و خواست به مسیرش ادامه بده که با صدای کیونگسو متوقف شد
-معذرت میخوام. تو کیم جونگین میشناسی؟
-جونگین؟ آاا..معلومه! ما همکلاسیم
دستشو به سمت انتهای سالن برد-باید اونجا باشه، فقط..
کیونگسو سر تکون داد
-امروز یکم عصبیه. با یکی از استادهامون بحث کرده
دستای کیونگسو به آرومی مشت شدن و قلبش تپش گرفت
-او. ممنون
سریع به طرف کلاسی که دختر میگفت رفت
فکرمیکرد دیوونه شده. اما دلش واقعا برای جونگین تنگ شده بود. انگار به دانشکده ی اون رفته بود تا توسط خودش شناخته بشه
وارد کلاس که شد توجه چندنفری نفری که توی کلاس بودن رو جلب کرد
بدون اینکه حرفی بزنه به پسری که توی ردیف آخر سرش رو روی دسته صندلیش گذاشته بود نگاه کرد. موهای خوشرنگ جونگین!
قلبش پرواز کرد
آروم جلو رفت و کنارش وایستاد. ناخوداگاه خندید. دستشو روی کمر جونگین گذاشت
زیر لب غرید-خواب نیستم. هروقت اومد بلند میشم
صداش خشدار شده بود. فقط دوروز ندیده بودش و به اندازه ی دوماهی که میشناختش دلتنگش بود
سرشو جلو تر بردو بوی سیگار جونگینو با نفس عمیقی وارد ریه هاش کرد
-سیگار کشیدی؟
-میخوای به والدینم..خبر بدی؟
با پردازش صدای آشناو دوست داشتنیش، جونگین ناخوداگاه سرشو بالا گرفت و به چهره ی همیشه آروم کیونگسو زل زد
-ه..هیونگ
کیونگسو لبخند خیلی کوچیکی زد-چراسیگار کشی..
جونگین حتی فرصت تموم کردن حرفش رو نداد. بلند شد و شونه های کیونگسورو گرفت
-کدوم جهنمی رفتی؟ اگه بلایی سرت می اومد چیکار بایدمیکردم؟
کیونگسو به نگاه خیره ی دانشجوها توجه کرد. دستاشو روی کمر جونگین گذاشت
-نیومدم که بمونم یا باهات برگردم. اومدم چون اینجا دانشگاه منم بوده. اما دلم برات تنگ شده بود. قبل از فکر کردن به اینکه چیزهای زیادی برای به یاد اوردن دارم خوشحالم که تورو میشناسم
.
-یازده و نیم! نیمساعت زودتر رسیدیم
چانیول شونه بالا انداخت-تابه حال کم وقت تلف نکردیم
-تلف کردن وقت اسم درستی برای وقت هاییکه کنارهمیم نیست چان
-خب آره..اسمشو میذاریم گردش عاشقانه
روی نیمکت نشست و گوشیش رو بیرون کشید-تابه حال یک عکسم باهم نگرفتیم
-اینجوری مجبور میشیم همه چیزو توی ذهنمون حفظ کنیم
-فکر کردی میتونم فراموششون کنم ؟ مجبوریم؟
بک لباشو غنچه کردو به حرف چانیول فکر کرد-هوم..خاصیت عشق همینه. چیزایی که بقیه به راحتی فراموش میکنن رو توی ذهنت نگه میداره
دستشو روی دست چانیول گذاشت-به خصوص اگه اون خاطرات رو پیش کسی تجربه کرده باشی که توی قلبته
-بکهیون، تابه حال به پدرشدن فکر کردی؟
بک لبخندشو خورد-دلیلی نداره وقتی قرار نیست اتفاق بیفته بهش فکر کنم
و به چانیول چشم دوخت-توچی؟
-فکر کردی میتونم قلبمو ازتو بگیرم و اونو به دست یک بچه بسپرمش؟ همه ش برای توئه بیون
-دوستت دارم چان
بک گفت و بلندشد-دیگه باید بریم تو
دست چانیولو کشید
.
-شب..کجا میمونی؟
-من خوبم
-هاه! خیلی ممنون از جوابت
جونگین با حرص گفت و دستشو روی دست کیونگسو گذاشت
-پس اینجا درس میخوندی؟
-اینجا درس میخوندم؟ پس تو چیکار میکردی؟
کیونگسو پوفی کرد و بلندشد-برای جواب دادن به همین سوال اومدم
به سمت در کلاس رفت که با به صدا دراومدن در متوقف شد
جونگین بلندشد و به همون دختر عجیب و غریب که مسئول هدایت پروژه شده بود زل زد
کیونگسو آروم از ردیف صندلی ها خارج شد و تعظیم کوتاهی کرد-من برای این کلاس نیستم
به سمت در رفت
دختر بیخیال سر تکون داد و به کیونگسو نگاه کوچیکی انداخت که چشماش شروع به دودو زدن کردن
-یک لحظه
با برگشتن کیونگسو جیغ کوتاهی زد و دستاشو روی دهنش گذاشت
-ک..ک..کیونگ..کیونگسو
.
-جینبه یا..ما دیشب حلقه خریدیم!
-واو!! اونا قشنگن؟
بک سر تکون داد-خیلی زیاد! چانیول از قبل انتخابشون کرده بود. برای همین بهش نگفتم که منم میخوام حلقه ی انتخابیم رو براش بگیرم و حلقه ی جفتشو برداشتم
جینبه به دستش تکیه داد-حلقه واقعا مهم نیست بک. مهم کسیه که اونو دستت میکنه
*هاه..هرزه هایی که برای حلقه هاشون هم ذوق میکنن
هردوشون به طرف دختری که وارد ردیف عقبی شد تا سرجاش بشینه برگشتن.
بدون اینکه توجهی بهشون بکنه دسته ای ازموهاشو پشت گوشش دادو گوشیشو دراورد
لب گزیدو دستشو اروم مشت کرد
-بعضی هرزه هاهم هستن که خریدن حلقه جزو آرزوهاشون میمونه!
-بامنی؟
بک برگشت و نگاهش کرد-دقیقا همینطوره
-یااا حواست باشه دهنتو برای کی باز میکنی
-کی هستی؟ تنها سوال من همينه. توکی هستی که من نیستم ها؟
-بکهیونا
جینبه دستش و گرفت و ساکتش کرد
-بکهیونا..مگه نمیگی چانیول آدم حساسیه؟ اونوقت اگه توام اینطوری حساسیت نشون بدی چی میشه؟
بهش فکرکن..به زندگیت که قراره همینجوری ادامه دار بشه و به اینکه..
-به اندازه ی تمام زندگیم دوستش دارم؟
.
-بکهیون
با تعجب به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..چانیول بود؟
-ب..بله؟
-میتونی بیای دانشکده ی ما؟
کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون زد.کلاسهای اون روزش تموم شده بودن
-گوشیش پیشت جا مونده؟
-گوشی؟ نه..خب..میشه بیای؟
با دلهره تا دانشکده ی چانیول دوید
کیفش رو توی سالن انداخت و جلوی پله های طبقه اول متوقف شد
دستشو زیر چونه ی چانیول گذاشت و سرشو بالا گرفت
-چ..چانیولا..چیشده؟
لب پاره شده ش و رگه های خونی که پشت لبش خشک شده بودن بکهیونو لرزوند
چشمهاش روی زمین قفل بودن و دست راستش رو روی بازوی چپش فشار میداد
-چانیول
صداشو بالا بردتا رد چشمهاشو بگیره
توی خیسی چشمهاش غرق شد. لب گزید و کنارش نشست
بازوهای چانیول محکم دورش حلقه شدن
-ارزش دعوا رو داری
نوازش موهای چانیول دل خودش رو هم گرم میکرد. آروم موهاشو تکون داد
-ولی به دعوا راضی نیستم
عقب رفت-بریم خونه. بعدش میریم خرید. بعد تموم شب و باهم قدم میزنیم و امروزو فراموش میکنیم
فکر اینکه همه چیز سخت تر از چیزهایی که توی ذهنش میگذشتن بود آزارش میداد
کیفش رو برداشت و دستشو دور بازوی چانیول حلقه کرد
توی کوچه ای که موتور رو بسته بودن دست چانیولو ول کرد
-چانیولا، توی چشمهام نگاه کن
زندگی ما داستان نیست که هرکسی دوستش نداشت کتابش رو ببنده
بیا روی صحنه ی زندگیمون، تمرکزمون رو به عاشقانه هامون بدیم
چانیول سرتکون داد وقبل از برگشتنش لبای بک و روی لباش حس کرد
دستشو روی شونه ی بک گذاشت و عقب کشید
-خونیه احمق
بک خندید-منظورت..یه چیزی مثلِ..آاا..مارمالاد بود؟ یااا هرچیزی که مربوط به توئه عالیه حتی اگه منو احمق جلوه بده
دستشو روی آستین خاکی چانیول کشید-اینقدر سخت نگیر چان. منم امروز دعواکردم. وقتی به تو فکر کردم حالم خوب شد
ولی یک حرف توی دلم موند که نگفتمش
لبای چانیول وسط موهاش نشستن
-خودشه! دوستت دارم
.
-خوابم نمیاد
-ولی من خوابم میاد
آستین بلوز چانیول وکشیدتا برای درآوردنش کمکش کنه
-اگه نخوابی خوابم نمیبره
چانیول کلافه لباشو جمع کردو بلوزشو کامل دراوردو خنده ی زیرزیرکی بک و از نظر گذروند
پس یک "زندگی" طبیعی میتونست اون طوری باشه؟ یک ظهرزمستونی، زیر یک سقف گرم درحالی که شکمشون سیر بود و کنار کسی که عاشقش بودن دراز کشیده بودن
دوست داشت برای اولین بار آرزو کنه. آرزوی ادامه دادن مسیرشون درست همونطوری که اون لحظه طی اش میکردن
روی تخت دراز کشید و منتظر بک شد
همونطوری که لباسشو عوض میکرد شروع به حرف زدن کرد
-هنوزم بینیت درد میکنه؟
-یک روز محکم با صورت افتادی کف سالن دانشگاه
بک ابرو بالا انداخت و نگران برگشت-واقعا درد داشت
-منم جون سخت نیستم بیون
-پس لطفا به خاطر من سالم زندگی کن
بک نگران گفت وگوشه ی تخت نشست-امروز برای اینکه حواسم پرت بشه کلی به آینده مون فکر کردم وچندتاقانون برای زندگی مشترکمون وضع کردم
خندید-تو هم به این چیزا فکر کن
و دراز کشید
چانیول بهش زل زد-توقع داری برای کسی که تمام قانونای زندگیمو بهم ریخت قانون وضع کنم؟
-یاا خودت مقصری..تو من و کنارخودت نگه داشتی
-فکر کردی از این کارم پشیمون میشم؟
بک لباشو غنچه کرد-نمیدونم
دست چانیول و گرفت-بهم قول بده
-قول؟
-برای تمام چیزهایی که ازت میخوام بهم قول بده
اول از همه..وقتی مستی نبوسم
-موقع مست بودنم هم عاشقتم
-آاا..وقتی درد داری بهم بگو
-به جاش بغلت میکنم. حالم خوب میشه
-هیچوقت به خاطرمن دعوا نکن
چانیول سرشو عقب برد و اخم کرد-از با ارزشترین چیزی که توی زندگیمه دفاع نکنم؟
-و آخریش..چانیولا..قول بده اگه با من قهر بودی بازم پیشم بخوابی
به روی فرشته ش لبخندزد-وقتی بهم میگی دوستت دارم جرئت نمیکنم بهش فکر کنم
-چرا اینقدر سرخوشی چان؟ اینجوری اذیتم میکنی
بک انگشت کوچیک چانیولو بالا گرفت و انگشت خودشو دورش پیچید-بهم قول بده
دست چانیول از دستش بیرون اومد و محکم دورش حلقه شد
توی بغلش فرو رفت
چانیول چشمهاشو بست-دوستت دارم
-یااا پارک چانیول
-میذاری بخوابم یا نه؟
-ایشش
پلک هاش رو محکم روی هم فشار دادو لبخندشو مخفی نکرد
دستشو دور کمر چانیول انداخت و متقابلا بغلش کرد-منم دوستت دارم. هیچوقت توی زندگیم احساس نیاز به گفتن این کلمات رو نداشتم. برای همین وقتی میگمشون نگران میشم. چانیولا..همیشه ادامه داشته باش
.
-تو..تو..واقعا..حافظه تو
-میشه سوال تکراری نپرسی؟
مردمک های بی قرار چشمهای هه می توی چشمهای کیونگسو قفل شدن. پوزخند کوچیکی زد و به صندلیش تکیه داد-خدای من..انگاری دارم به عقب برمیگردم
سر تکون داد-هرچند نمیفهمی چی میگم اما..من دوباره کیم جونگین و دیدم
لبخند تلخی زد-ایندفعه..کنار تو
رنگش پرید..با لب های لرزون خودش رو جلو کشید-جو..جونگین..تو اونو..؟
دختر توی عالم رویاهاش زمزمه کرد-یعنی حتی دیگه نمیدونی اونو کجا..گذاشتی
-هه می
با تعجب بهش نگاه کرد-حتی یادت نمیاد منو چطور صدا میکردی..کیونگی؟
.
-واقعا سرده
چانیول بازوش رو دور شونه های بک پیچوند-به هون میگم بخاری ماشینش رو تا آخر زیاد کنه
-اما چرا داریم با اونا میریم خرید؟
چان لبخندزد-نمیدونم..شاید فکر میکنن والدینمونن
بک به تابلوی کوچیک بار که چند متری ازشون فاصله داشت چشم دوخت-خیلی خوشحالم که داریمشون. بوگوم یک روز بهم گفت..وقتی حسابی خواب بودم تو بغلم کردی
درست دوماه پیش به من گفت که بیشتر کنارت بمونم
شاید باید با تمام قلبم باورش میکردم. واقعا..از خانواده ی جدیدم راضی ام
-تمام خانواده ی من تویی، بیون
دستشو روی دست چانیول که روی شونه ش بود گذاشت-قلبم به تند زدن عادت کرده! داری زیاده روی میکنی
لباشو کنار گوش بک برد-خیلی وقته مستم کردی بیون. هیچوقت تموم نشو. اونقدر دوست داشتنی هستی که..واقعا نمیدونم چیکار کنم
عقب رفت وگذاشت تا بک زودتر وارد بار بشه
هون و بوگوم و جونگین دور نزدیکترین میز نشسته بودن و خودشونو با کارت سرگرم میکردن
-خیلی وقته منتظرین؟
جونگین جا خوردو بلندشد-فکر میکنم دلم برات تنگ شده بود
بک لبخند تلخی زد-و بیشتر برای هیونگم درسته؟
شونه بالا انداخت و از ملاقات عجیبش با کیونگسو حرفی نزد
چانیول شونه شو فشار داد-همه چی خوبه؟
-فکر میکنی دیروزم با امروز و فردام فرقی داره؟
-حداقل میتونی برای من ابرازخوشحالی کنی
جونگین پوزخندزد-از اونجایی که تنها دوستم تویی مجبورم!
.
روی صندلی انتظار اتوبوس نشسته بودو با بیچارگی به مسیر روبروش خیره شده بود. صدای دختر توی گوشش زنگ میزد
-آخرین روز، تو با من بودی
ما برای عکس برداری از یک گروه خواننده به یکی از روستاهای جنگلی اطراف سئول رفته بودیم
اون پسرا جوون و زیبا بودن و من حسابی ذوق داشتم. درست قبل ازمرحله ی دوم عکس برداری که مربوط به من و تو میشد دوربینامون رو توی شارژ گذاشتیم
و بعدش تویک تلفن مهم داشتی. عصبی و کلافه بودی. من بهت گفتم که واقعا مشکلی نیست، کیونگسو شی
تو دوربینت رو برداشتی وبا اولین ماشین توی جاده رفتی
صدای گریه ی گوشخراش هه می توی گوشش پیچید
-اگه..اگه اونروز بهت زنگ نمیزدم و..نمیگفتم که دوربین هامون جابه جا شده..تو مجبور نمیشدی برگردی..کیونگسویا
.
-چرا نمیذارن ببینم چه لباسی خریدی؟
چانیول لباشو کش داد-به همون دلیل که من نمیتونم خریدهای تورو ببینم
-حتما خیلی برای غافلگیر کردنمون ذوق دارن
-وقتی اونا اینقدر خوشحالن..حتما من اونروز سکته میکنم
چانیول اخم کرد-چه غلطی میکنی؟
بک لباشو به نشونه اعتراض بیرون داد-یاا حتی حق ندارم بمیرم
چانیول بازوشو گرفت-چطور جرئت میکنی جلوی کسی که به خاطرت زندگی میکنه از مرگ حرف بزنی؟
سر تکون داد-او. متاسفم..حالا میشه بخندی؟ وقتی این شکلی میشی کلی ناراحت میشم
لبخند محوی زد و توی صورتش خم شد-قانون اول پارک چانیول..حق نداری درمورد مسائلی که ناراحتم میکنن حرف بزنی
-چطوری قبولش کنم وقتی تو حتی به حرف هام گوش ندادی؟
-و قانون دوم..بیون بکهیون..تو به هیچ وجه حق نداری کمتر از صد بار در روز بهم بگیش
با این حرف بک ناخوداگاه خندید-دیوونه
-دوستت دارم گفتنای بیون منو به یک دیوونه تبدیل کردن
.
-مراقب خودت باش
-بخواب
دوتا انگشتشو روی لبش گذاشت و اونهارو روی گونه ی چانیول کاشت
-دوستت دارم
-فعلا
با لبخنددر رو بست و به خونه نگاهی انداخت. به زودی از اونجا میرفتن و باید دستی به ظاهرش میکشید
اول ازهمه سراغ وسایل خودشون رو گرفت. کتاب هاشون رو به ساکش انتقال داد وشروع به مرتب کردن چمدون چانیول کرد
هرکدوم از لباس هاش رو که برمیداشت، باذوق بازش میکردو فکر میکرد آخرین بار کِی اونو توی تنش دیده
همونطور که حساب کرده بود روز عروسیشون دقیقا نود و هفتمین روز دیدارشون بود. چقدرهمه چیز لذت بخش بود. دلش برای تمرینای تئاتر و غرغرای چانیول تنگ شد. روزهاییکه انتها نداشتن. بدون هیچ پولی و جای خوابی. وقتی که چان فکر میکرد رابین هوده و از دزدیدن کیف پول بقیه احساس عذاب وجدان نمیکرد!
قطرات بارونی که روی سرشون میچکید وخیسشون میکرد وگرمای چای هایی که با جونگین و چانیول توی سلف دانشکده میخوردن. کاش سقف سالن دانشکده شون زودتر فرو میریخت
ملاقات های نصفه و نیمه با مادرش و حسودی کردن به چانیول وقتی میدید اونقدر با مادرش صمیمی شده.
حتی روز مرگ مادرش هم حسابی نگرانش شده بود، یا وقتیکه کیونگسورو دید
وقتی به خودش اومد که تمام لباس های چانیول رو دور خودش پخش کرده بود
زیر آخرین لباس، دفتر کوچیک قهوه ای رنگی توجهشو جلب کرد. یادش نمی اومدقبلا اونو دیده باشه
تاریخ تقویمش مربوط به هفت سال قبل بود و آرم بزرگ"بازرگانی پارک"هویتش رو مشخص میکرد
ابرو بالا انداخت و اولین صفحه رو باز کرد
هیچی! صفحه سفید سفید بود
اما..کاملا مچاله شده بود
انگاری که بخاطر بی حواسی صاحبش خیس شده باشه
وقتی امضای چانیولو پایین اون صفحه ی سفید دید، قلبش وایستاد
تار شدن دیدش زیاد طول نکشید. یک صفحه ی کوچیک پر از اشکهای چانیول..اشکهای خشک شده ی روی کاغذ که نشون میدادن حتی نای حرف زدن با دفترش روهم نداشته
صفحه ی دفتر رو روی سینه ش گذاشت و چشماشو بست
بادلشوره ورق میزد
صفحات پرو خالیش، جمله های کوتاه و بلند چانیول، تمام دلمردگی هاش، تمام ناراحتی هاش همه اونجا بودن
حرف های چانیول تا قبل از جمله ی"امروز یک دلقک و با خودم آوردم بار"تماما ناامید کننده بودن
لبش رو با زبونش تر کرد و باصدای خش گرفته ش کلمات چانیولو ادا کرد
"به خاطر یک تقلب مزخرف حالا منو دوستش خطاب میکنه! بهم میگه چان و منتظر نگاهم میکنه. انگاری باید از چان گفتنش ذوق کنم. دماغش مثل دلقکای سیرک قرمزه و همش میخنده. انگار گریمِ مزخرف لبخند همیشه روی صورتش ثابته..هنوز نمیدونم کجای این زندگی براش خنده داره! ده ساعت پیش توی فاصله ی دومتری من بیهوش شد و وقتی چشمهاشو باز کرد هنوز میخندید"
بک متعجب انگشت اشاره ش رو به طرف خودش گرفت و بادهن باز به نوشته ها خیره شد
"هیچ چیزی عجیب تر از این نیست که درست روبروی دزد کیف پولت نشسته باشی و به اینکه چطور جای خوابتو تصاحب کرده زل بزنی. اون یک بختکِ مریضه. نمیدونم چرا حس میکنم بهم چسبیده. و حالا من کسی نیستم که میخواد جای خوابشو با اون شریک بشه؟"
"بیون بکهیون امروز قلبم رو به درد آورد، اون یک مریض واقعیه. چون نگران کسی میشه که کمتر از یک هفته ست باهاش آشنا شده
از درد به خودش میپیچه اما وقتی منو میبینه دوباره میخنده. بدنش مثل بستنی وانیلی آب شده میمونه! و با این حال دوست داره موقع خواب لباسش رو دربیاره"
"چرا باید بعد از اومدن این احمق بفهمم جایی بهتر ازکاناپه م توی این سیاهچال وجود داره؟ اون فکر میکنه زمین مثل تشک پَر میمونه. از دانشگاه میاد و یکسره روی سرامیک های اتاق دراز میشه..و باز میخنده..خنده ش روی اعصابمه"
بین اشکهاش لبخند پهنی روی صورتش نشست
یاداوری چیزهای کوچیکی که بینشون گذشته بود اون هم از دید چانیول خیلی براش قشنگ بود
"یک ماه و نیم گذشته و بکهیون مثل یکی از اجزای موتورمه! وقتی تنها سوارش میشم انگاری یک چیزی مشکل داره
درست یک ماه و نیمه که منو چان صدا میکنه و حالا منم دوست دارم اینکارو انجام بدم.
ما کنار هم خوابیدیم، باهم غذا خوردیم، دنبال کار گشتیم، درس خوندیم، حتی باهم به شهربازی رفتیم و حالا قرار ازدواج؟
اعتماد کردن به تو کار آسونیه بیون! حالا تورو بهتر از خودم میشناسمت"
"دیشب توی خواب غلت زد. برگشت و کف دستش رو وسط قفسه ی سینه م کوبوند. دستاش همیشه سردن..من واقعا نمیدونم حالش چطوره
وقتی دستم و روی دستش گذاشتم لبخند زد. اما خواب بود. اون هیچوقت در واقعیت به روی حسم لبخند نمیزنه مگه نه؟
حتی الان هم با یاداوریش دردم میگیره"
به صفحه های آخر عاشقانه های چانیول رسیده بود، وقتی به خودش اومدکه تقریبا دوساعتی رو صرف خوندن
"چانیول نوشته" های دوست داشتنیش کرده بود
باعجله لباسهارو توی چمدون مرتب کرد و روی تخت نشست تا آخرین نوشته هارو بخونه. حس عجیبی قلبش رو به تندزدن وادار کرده بود
دستشو روی قلبش گذاشت و خندید-پاک..چان..یول
"اون مشاور اونقدرا هم احمق نبود. اون بهم گفت (به زودی هوا سرد میشه. و امسال اولین سالیه که احساس میکنی به گرمای دستهای کسی احتیاج داری. تو میگی با اون پسر یک قرارداد یکساله بستی ولی تمام رفتارهای سردتون به نظرم عاشقانه ترین بودن! حتی این پرسشنامه هارو درست مثل هم پر کردین!
برو و توی یک وقت مناسب سعی کن ببوسیش. این تقدیر شماست و من نمیتونم به خاطرش مسخره تون کنم. اون بی شک به اون بوسه ادامه میده و نوبت توئه که حست رو برای متوقف کردنش بسنجی. اگه سکوت کنی، چیزی به جز سکوت نصیبت نمیشه)"
"روز ازدواج نزدیکه
بیون بکهیون منو پس نزد
بیون بکهیون منو بغل کرد
بیون بکهیون بهم گفت دوستم داره
بیون بکهیون منو بوسید
بیون کسیه که منو خوشبخت میکنه
اون پدر و مادرم و تمام آدم هاییه که روی زمین به من تعلق پیدا میکنن
اون توی بغلم آروم ترین آدم دنیا میشه. و قبل از اینکه اشکهام بریزن پاکشون میکنه
چیز زیادی به اون روز نمونده
فکر میکنم ازخوشحالی دووم نمیارم
اما باید بتونم به همون اندازه ای که منو توی قلبش جاداده عاشقش بمونم
پس به خاطرش میجنگم
چون دوستش دارم
دوستت دارم بیون"
.
-چیزی شده؟
سهون پرسید و غذای حاضری ش رو بهم زد
کیونگسو سر تکون داد و دوباره به نوک انگشت های به هم قفل شده ش زل زد
-من فرار نکردم که اینجا بمونم
سهون برگشت و دستاشو بغل زد-پس کجا میخوای بری؟ چیزی یادت اومده؟ من واقعا دلیل این همه بيقراری رو نمیفهمم. نکنه برای اینکه ما گی ایم اذیتی؟
-نه! چرا باید اذیت باشم..به من چه ربطی داره؟
کیونگسو زمزمه کردو از پشت میز بلندشد
سهون خندید-عجله ت برای چیه؟ نهار آماده ست
-سهون..
-هوم؟
کیونگسو روبروی قاب عکسهای دونفره ای وایستاد که یاداور خاطره های عاشقانه ای بودن
-چطور با لوهان آشنا شدی؟
لبخندزد-توی یک اردوی تفریحی دیدمش. هیچوقت سرجاش نمیموند..
باهمه دوست شده بود و سرش رو باهاشون گرم میکرد. باهاشون عکس میگرفت، بازی میکرد..خیلی شاد بود. با اینکه بعدها فهمیدم به خاطر مرگ پدرش چقدر غمگین بوده و دوست هاش اسمش رو برای اون اردو ثبت کرده بودن تا از شراحساسات دردناکش خلاص بشه
و خب..من نخواستم دوستیمونو ازدست بدم پس ادامه ش دادم و..یک روز بهش اعتراف کردم
-خیلی سخت بود؟ خب..چیزیکه میخواستی بهش بگی..
-مثل تیرو کمان میمونه. اولش کلی سخته، وقتی که میخوای کمانت رو بکشی و تیر رو به طرف هدفت پرتاب کنی. درنهایت اون تیر یا به هدف میخوره، یا برمیگرده تخت سینه ت
سهون جدی گفت و انگشتش رو روی قلبش گذاشت-درست همینجا..و شکافش میده
خیلی خوشحالم که تیرم به هدف خورد! واقعا احساس خوبی درموردش دارم و فکر نمیکنم یک روز براش پشیمون بشم
کیونگسو لبخند محوی زد و سر تکون داد-لوهان خیلی دوست داشتنیه
-آا..توام اینو فهمیدی؟
سهون ظرف پرشده از غذارو جلوی کیونگسو گذاشت-برای یک اعتراف عاشقانه..باید انرژی داشته باشی
پوزخندی زدو ظرف غذاش رو جلو کشید
.
در رو کنار زد و وارد خونه شد-بک؟
سرش رو توی ماهیتابه ی روی گاز خم کرد و نوک انگشتهاشو دور چشماش کشید
صداشو صاف کرد-اومدی؟
-نه! چند متری مونده
شونه بالا انداخت و برگشت
ابروهای چانیول بالا رفتن. به چشمهای پف کرده و بینی قرمزش نگاه کرد
-گریه کردی؟
بک جلو رفت و محکم توی بغلش فرو رفت-دوستت دارم
باتعجب کیفش رو ازروی شونه ش پایین انداخت و متقابلا دستهاش رو دور کمربک حلقه کرد-چرا گریه کردی؟
-دلم برات تنگ شد
-احمق
آهی کشید و موهای بکو بوسید-خیالم راحت شد. همه چیز روبراهه؟
بک سرشو بالا گرفت و لباشو روی گردن چانیول گذاشت
-دیگه هیچوقت ناراحت نشو چانیول
-یااا خجالت نمیکشی اینقدر لوس بازی درمیاری؟
سر بک و عقب گرفت تا به چشمهاش زل بزنه
-قیافه شو نگاه کن!
-دوباره شبیه دلقک شدم؟
سرشو خم کردو بوسه کوچیکی روی بینی بک زد-فضول دوست داشتنی
-بیشتر بغلم کن
-متاسفم بیون! واقعا گرسنمه...موقع خواب بیا توی بغلم
-یااا فکرکردی بیرون بغلت خوابم میبره؟
-تا کلید توی قفلش نباشه رازهای عاشقانه فاش نمیشن
دستش و پشت کمر بک کشید و عقب رفت-دیگه قیافه تو شبیه دلقکا نکن، خوشم نمیاد
-وقتی برای دلداری اینجوری میبوسیم توقع داری به حرفت گوش بدم؟
.
لب لرزونش رو به دندون گرفت اما نتونست مانع چکیدن اشکش توی بشقاب غذاش بشه
چانیول سرش رو بالا گرفت وبه چشمهای خیسش نگاه کرد-بکهیون؟
سریع دورچشمهاشو با انگشتهاش خشک کرد و خندید-دیوونه شدم..ببخشید
-تمام اینا به خاطر خوندن اون نوشته هاس؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد-این روزا..غیر واقعی به نظر میان، انگار توی افسانه ها زندگی میکنم. آدم های اطرافم به طرز عجیبی دوست داشتنی و گرمن. انگاری منتظرم که یکی از خواب بیدارم کنه و بگه دوباره توی آسایشگاه کنار تخت مامانم خوابم برده، هزینه ی دوماهش عقب افتاده و برای رفتن به دانشگاه دیرشده. کسی هیچ جای دنیا منتظرم نیست و مامانم همچنان توی خواب کیونگسوی عزیزش رو صدا میکنه
برای همین بهت نزدیک میشم. دستتو میگیرم و بیش از حد نوازشت میکنم. هنوز از اینکه بیدارم کنن میترسم
چانیول لبخند مهربونی زد-اگه نزدیکی بیش از حدت به خاطر همین ترسه، امیدوارم همیشه بترسی
دستشو روی دست بک گذاشت-اگه تو از همه ی لحظه هام حذف بشی جز یک دیوونه چی ازمن باقی میمونه؟
-همه چیز خیلی زود پیش رفته چان. اگه به همین زودی خراب بشه..؟
-مطمئن باش خراب تر از گذشته مون وجود نداره. تو نیاز داری مست کنی و یکم بیشتر عزاداری کنی اما حقیقت اینه که از گذشته چیزی توی امروز وجود نداره به جز دوتاجسم که میخوان یکی بشن، خط قرمزها رو فراموش کنن، مثل قفل و کلید توی هم بپیچن و رازهای عاشقانه شون رو فاش کنن
شاعرشدن چیزی بودکه هیچوقت توی برنامه های پارک چانیول وجود نداشت
مطمئن باش این حقیقته. حرف ها قشنگتر شدن، اما داستان نیستن
اگه بودن هم، یک دلیل خوب برای یک پایان خوش پیدا کردن
با چاپ استیک از توی بشقابش کمی گوشت برداشت و اونو جلوی دهن بک گرفت
-این، قطعا یکی از آرزوهام بوده
قبل از اینکه درباره ی خودم براورده بشه دوست دارم امتحانش کنم
بک لبخند کوچیکی و دهنشو باز کرد
درحالی که غذارو توی دهنش میذاشت گفت-این جور چیزا اونقدر توی فیلم های تلویزیون کلیشه ای شدن که فکرنمیکنم همه میل امتحان کردنشون رو داشته باشن. حتی اگه کلیشه ایم شده باشن جالبن
-چانیولا..هرکاری برای اولین بارجالب به نظر میاد. من از حس تکراری شدنشون میترسم
-اگه فکر میکنی دیر یا زود سراغمون میان چرا همین الان بهترین تلاشت رو برای لذت بردن از لحظه هات نمیکنی؟
چانیول با حس بدی ادامه داد-دوست داشتن و دوست داشته شدن یک نیازه. شاید مخاطب آدم ها تغییر کنه اما این نیاز هیچوقت کمرنگ نمیشه، مگه اینکه تصمیمت رو برای کشیدن یک دایره ی قرمز رنگ بگیری
شاید من زیاده روی کردم و تو باید بیشتر فکر کنی هوم؟
-معلومه که نه! من امروز واقعا گیج شدم همین. وقتی کنارم نباشی زیاد فکر میکنم و نتیجه ش اینطوری میشه!
صندلیش و از روبروی چانیول برداشت و اونو کنار صندلیش گذاشت. ظرف غذاش رو جلوی خودش کشید-یک ایده دارم! بیا آرزوهای پارک چانیول و براورده کنیم!
بک لبخند زد و چاپ استیک های چانیول و از دستش گرفت و اونارو روی میز گذاشت
.
تنها سوالی که جونگین توی اون لحظه داشت این بود که چرا کلاس لعنتیش اونقدر طول کشیده؟
هرجایی میتونست باشه به جز کلاس. به هرچیزی میتونست اهمیت بده به جز چیزی که قرار بود ذهنش رو برای مهمترین چیزها به چالش بکشه و این خیلی خطرناک بود
صدای گرم کیونگسو رو به یاد اورد وقتی موقع کتاب خوندن میخندید
روزی که جونگین با خودش گفت گونه های سرخش وقتی میخنده چقدر قشنگن اون روز تیشرت هدیه ی جونگین مثل همیشه تنش بود و جونگین آستین های پیرهن بیمارستانش رو بالا زده بود. ازهمیشه سرحالتر بنظر میرسید. پاهای کوچولو و تپلش رو از تخت آویزون کرده بود، تکونشون میدادو با دقت کتاب میخوند
حتی درشت تر شدن چشم هاش موقع کتاب خوندن هم قشنگ بود. میگفت تار میبینه اما هیچوقت کتاب رو به جونگین نمیداد
"وقتی عشق میاد، همه میرن. و تنها چیزی که میتونی ببینی اونه! تنها چیزی که میتونی بهش فکر کنی، و تنها چیزی که دوست داری به خاطرش تلاش کنی و بهتر بشی"
سرش رو بالا گرفت و به جونگین زل زد-تا به حال عاشق شدی؟
شونه بالا انداخت و لبخند محوی زد-نمیدونم
و صاف شد-یااا هیونگ چرا مجبورم میکنی برات کتابای عاشقانه بیارم؟ نمیخوای یک چیز علمی، تخیلی امتحان کنی؟
کیونگسو سرش رو پایین انداخت و چشمهاش رو بست
کاش میفهمید چی بین کیونگسو و هه می گذشته. شاید یک ماجرای عاشقانه نقل میشد!
پوزخندی زد و جزوه هاش رو توی کیفش گذاشت. کلاس بالاخره تموم شد
.
چانیول زیر پتو خزیدو اونو تا بالای گردنش کشید-امروز خیلی سرده
-مجبور نیستی بدون لباس بخوابی. حتی بستنی وانیلی هام این روزا با لباس میخوابن
-یاا چه حس بدیه که نمیتونم به خاطر خوندنش دعوات کنم
بک خندید و روی تخت دراز کشید
به طرف چانیول چرخید-چون تو از من فضول تری
دستشو روی گونه چانیول گذاشت-بازرگانی پارک؟
لبخندش محوشد و دستشو روی دست بک گذاشت-بیخیالش شو
-باشه
بک گفت و لبخندزد
چانیول بازوشو دور بدن بک انداخت و سرشو به گردن خودش چسبوند-شرکت پدرم
انگشتای بک لای موهاش فرو رفت-خانواده ی پارک خیلی قوی تر از بازرگانی پارکه مگه نه؟
-هوم..اونقدری بهم قدرت میدی که میتونم کل سئولو باهاش خراب کنم و از نو بسازمش
-اینقدر لاف نزن چان..فقط بغلم کن
.
-اونا خیلی قشنگن
کیونگسو به ردیف بلوزهای خوشرنگ زمستونی اشاره کرد
سهون سر تکون دادو به سمتشون رفت-دوستشون داری؟
سرتکون داد-نه! فقط..به نظر خوب می اومدن
سهون دستی بهشون کشید-البته! دلم میخواد یکیش رو برای لو بگیرم
-خوبه
کیونگسو گفت و از سهون فاصله گرفت. حس دردناک اضافه بودن داشت اذیتش میکرد، و حتی از رفتارهای محبت آمیز سهون هم میترسید. میترسید به چشم ترحم دیده بشه اگرچه ترحم آمیزتر از خودش پیدا نمیکرد
از فروشگاه لباس بیرون زد و روی صندلی انتظار ایستگاه اتوبوس نشست
سهون لب هاشو به هم چسبوند و شونه بالا انداخت. ترجیح میداد میزان عجیب بودن مهمون تازه واردشون رو نسنجه
چشماش دودو زدن
کیونگسو ناخوداگاه خودش و بالاترکشید
نگاهش رو به مغازه ی اونطرف خیابون داد
کافه کتاب رومنس
اخم کوچیکی روی پیشونیش جاگرفت و لبهاشو ترکرد-کافه..کتاب
از جاش بلند شد و جلوتررفت
یک میز کوچیک، یک جمع چهارنفره،کتاب و قهوه های ملایم. روز پنجشنبه
زمزمه کرد-پنجشنبه
و باز جلو رفت
سهون پاکت خریدو محکم توی چنگش فشار داد و دادزد
-کیونگسو
به خودش اومد و برگشت..اما خیلی دیر
بوق کشیده ی موتور دیر به صدا دراومده بود
.
بک ازجا پرید. اما بازوی چانیول جلوش رو گرفته بود. آروم انگشت هاشو بالا برد و روی پیشونیش کشیدشون. قطره های عرق سردروی پیشونیش جوشیده بودن. به خواب عجیبی فکر کرد که از یادآوریش غافل بود و دستش رو روی بازویی که دورگردنش حلقه شده بود گذاشت. هواتاریک شده بود. آروم چرخیدو موهاشو نوازش کرد
-یولا..یول عزیزم..دلم برای حرف زدنت تنگ شده. بیدارشو تا شیرقهوه بخوریم و فیلم عاشقانه ببینیم
-روی تخت نمیشه حرف زد؟
سرشو بالاکشیدو لب هاشو روی چونه چانیول گذاشت-همیشه همینه! ما هرکاری رو روی تخت میکنیم به غیر از اونی که باید!
-چون فرق داریم قشنگیم
چانیول گفت و غلت زد-اما نمیتونم بیخیال شیرقهوه ت بشم
.
سهون با دیدن لوهان بلندشدو دستشو روی شونه ش گذاشت تا جلوتر نره
-تازه خوابش برده هان
عصبی سرتکون داد و نگاهش رو به صورت سرخ کیونگسو دوخت
به غیر ازخاکی که روی لباساش نشسته بود و چسب سفید رنگِ روی شقیقه ش چیزی توی ظاهرش تغییر نکرده بود
لوهان روی صندلی نشست و سهون دستشو دور گردنش حلقه کرد تا سرش رو توی بغل بگیره
دستشو روی دست سهون گذاشت و مانعش شد-سهونا واقعا اعصابشو ندارم
لبخندزد-گفتم که چیزیش نشده. موتور قبل از اینکه نزدیکتر بشه ترمز گرفته بودو و زیاد بهش صدمه نزد. فقط سرش یکم زخمی شد. اونم به خاطر محکم زمین خوردنش بود
ولی..یه چیزی خیلی برام عجیب بود
لوهان منتظر نگاهش کرد
سهون صاف شدو ادامه داد-مثل اونایی که مسخ شده بودن بلند شد. حتی نفهمیدچندبار صداش کردم تا بهش بگم کارم تموم شده. وقتی میرفت اون طرف حواسش به هیچ جا نبودو وقتی تصادف کرد، نشست و دستشو روی زخمش کشید و بعدِ دیدن خونی که از زخمش بیرون می اومد جیغ زد!
لبشو گاز گرفت-آه..اونقدر جیغ زد تا بیهوش شد
تمام راه اینجارو توی آمبولانس گریه میکرد
لوهان کف دستاشو روی زانوهاش کشید-کاملا معلومه چیزیش نشده!
.
شیرقهوه شو مزه کرد و کمی ازش خورد. جزوه شو از دست چانیول گرفت. روی کاناپه دراز شد وسرشو روی پای چانیول گذاشت. جزوه شو جلوی چشمهاش گرفت
چانیول سرشو پایین گرفت تا بیشتر نگاهش کنه
-اینجوری نمیتونم درس بخونم چان
-میدونستی و سرتو روی پای من گذاشتی؟
جزوه شو روی صورتش گذاشت-میدونستم
-بعد از تموم کردن شیرقهوه میرم بیرون. میتونی بخونیش
برگه ها رو از روی چشمهاش پایین کشید-کجا؟
-دوتا آگهی کار دیدم. به هردوتاشون زنگ زدم و قرار شد قبل از ساعت نٌه سری بهشون بزنم
-الان میگی؟
چانیول سر تکون داد-توام اگه کسی موقع رسیدنت با گریه توی بغلت پریده بود یادت میرفت
-یااا نمیشه منم بیام؟
-احمق! من دارم میرم که تو درس بخونی
بک با لبخند سر تکون داد-میدونی برامون وقت آرایشگاه گرفتن؟
-میدونم
-حواست هست که پسفردا مراسم ازدواجمونه؟
چان لبخند زد و سر تکون داد
-پس چی بهت بگم که ذوق زده ت کنه؟ هرچی میگم مثل مجسمه نگاه میکنی
خندید-چیزی مثل"هی چان میشه ببوسمت؟" یا چیزی شبیه به اونو امتحان کن
انگشت بک توی لپش فرو رفت-احمق! این چیزا رو من نباید بگم! اگه دلت میخواد منو ببوسی خب ببوسم
-دوست دارم قورتت بدم بیون! کارت از بوسیدن گذشته
-آا اینجوری تنهایی توی مراسم شرکت میکنی و بعد وقتی ازت میپرسن زوجت کجاست اشاره ای به شکمت میکنی و میگی-متاسفم..نمیتونستم نخورمش!
بک بعد از تموم کردن شیرین زبونیش خندید-میدونم بامزه نبود ولی توام بخند
چانیول خم شد و لبهاش رو روی چونه بک گذاشت-فکر کردی قبل از دیدنت به این راحتی میشد خندید؟
-من قبل از دیدن پارک چانیولم زیاد میخندیدم. ولی لبخندایی که پارک چانیول باعثشونه با هیچکدومشون قابل مقایسه نیستن
-باعث افتخاره
بک خودشو بالاترکشیدو توی بغل چانیول نشست و ماگ شیرقهوه شو بهش داد
-دارم به این فکر میکنم که قبل از تو چه آرزوهایی میتونستم داشته باشم
بک دستشو دور گردن چانیول انداخت-امیدوارم بتونم به جای همه ی آرزوهات کنارت باشم
.
چشمهاشو باز کرد. بادید زدن فضای اطرافش وحشت کرد. بیمارستان جایی بودکه ازش نفرت داشت. بااحتیاط دستشو روی زخمش گذاشت و با لمس کردن پانسمانش اخم کرد
اون دید..اون همه چیزو دید! عصرهای پنجشنبه توی کافه ی کتاب، جایی که با دوستاش قرار میذاشت. جایی که کتاب مورد علاقه ش از زبون سه رٌون جاری میشد. اونا چهارنفر بودن. هه می و سه رون، کیونگسو و هیون
روزهای بعد از اون رو هم به یاد اورد. و حتی قبلتر
حتی آخرین لحظات قبل از تصادف ماشین رو هم دید. وقتی که هه می با خجالت بهش گفت دوربینو اشتباهی برده و از راننده خواسته بود تا دور بزنه و برگرده اما هیچوقت برنگشت
بکهیونو به یاد اورده بود. مادرش رو، خونه ی کوچیکی که بعد از مرگ پدرش توش زندگی میکردن، و حتی اون باغ بزرگ رو..
با یاد آوریشون چشمهاش خیس شدن و دوباره اشکهاش جوشیدن. قلبش فشرده شده بود. دلش برای بکهیون تنگ شد. برای جونگین
برای استودیویی که توش عکاسی میکرد
زیر لب زمزمه کرد-خیلی دیرشده؟
سعی کرد سرگیجه شو نادیده بگیره و آروم روی تخت نشست
-هی
سهون گفت و سریع وارد اتاقش شد
پشت سرش لوهان با آشفتگی به طرف تختش رفت-حالت خوبه؟
آروم سر تکون داد-چقدر گذشته؟
سهون به ساعتش نگاه کرد-یکساعت و..نیم..چرا؟
-اگه سرٌم تموم بشه میتونم برم؟
سهون سرتکون داد-میتونی اما بهتره امشب اینجا بمونی
خودشو عقب کشید و به سرم که آخرین قطره هاشو جاری میکرد زل زد-لازم نیست. باید برم
لو کلافه شد-بری؟ کجا؟
چندباری پلک زد. لبهاشو ازهم فاصله داد-مدارکم..مدارک اصلیمو میخوام
-چی؟ من نمیفهمم از کدوم مدارک حرف میزنی
لو ادامه داد-درواقع هیچ مدرکی به جز اون کارت شناسایی توی بایگانی نبود
به نشونه تایید سرتکون داد-میدونم..و میدونم که مدارکم کجاست
-ک..کیونگسو..تو؟
دستشو لای موهاش برد-فکرمیکنم اینطوره
.
-اون لباس خیلی گرم نیست.
بک گفت ولبهاشو جمع کرد
-هوا خوبه
بک غر زد-لطفا تا پس فردا سرما نخور پارک چانیول
-لطفا تا پس فردا حرص نخور بیون بکهیون
چانیول به تقلید از بک گفت و خم شد تا گرمکنش رو از توی چمدون برداره
بک سرخوش لبخند زد و جزوه شو جابه جا کرد
با فکر کردن به محل قرار گیری دست چانیول برگشت-راستی..چانیولا حالت خوبه؟
چان روی چمدون خم شدو قفسه سینه شو فشار داد-چیزی نیست
-چیزی نیست؟
بک زیر بغلش رو گرفت-برای تو چیزی نیست!
روی تخت نشوندش و با حرص به سمت آشپزخونه رفت
زیر لب زمزمه کرد-فاصله ی بین دردهاش کمتر شده
چندباری نفس عمیق کشید و سعی کرد دردی که توی دست چپش میپیچید رو نادیده بگیره. اما واقعا ترسید. برای اولین بارحس کرد دردِ مزاحمش داره ترسناک میشه
ناخوناشو توی بازوی چپش فرو کردو لب گزید
بک نگران کنارش نشست و قرص هاشو بهش داد. کلافه و نگران گفت
-بخورشون و استراحت کن. اگه بهتر نشدی میبرمت بیمارستان. حتی اگه قرار باشه به زور ببرمت اینکارو میکنم. دیگه به حرفت گوش نمیدم چانیول
دست راست چانیولو از بازوی چپش جدا کرد و آروم شروع به ماساژ دادنش کرد
دست چانیول دور گردنش پیچید. خم شد و پیشونیشوبوسید
-فکر میکنی مرگ و به زندگی ترجیح میدم وقتی زندگی تویی؟
بک عصبی سرشو بالا برد و بوسه ی کوچیکی روی لبش گذاشت
-دردتو به خاطر من تحمل نکن چانیول
سرشو پایین انداخت-متاسفم که نمیتونم مانع دردهات بشم
-تو خودت یک درد شیرینی
بک چیزی نگفت و مشغول باز کردن دکمه های چانیول شد
صدای رگباری که به پنجره برخورد میکرد سکوت بینشون رو میشکست
بک کنارش دراز کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت-زندگی هرچقدر هم که شیرین بشه نمیذاره دردامونو فراموش کنیم
دست چانیول روی دستش نشست-درد باید باشه تا نگرانی هامون کم نشن. وقتی اینجوری نگران میشی حس میکنم هیچ دلیلی برای انکار خوشبختیم ندارم
-عشق اومد، تو اومدی، مابوسیدیم، ما نگران شدیم و به هم چنگ زدیم، مایکی شدیم..و تو نرفتی
-من هیچوقت نمیرم بیون
-دوستت دارم
-منم دوستت دارم
YOU ARE READING
RED
Fanfiction+میتونی کنارم خوشحال باشی؟ -میتونم کنارت ناراحت باشم؟ غیر ممکنه... Chanbaek*Kaisoo*Sung hoon&park bogum*