Part2

438 82 4
                                    

Steve*
رفتم که بخوابم... کل شب فکرم پیش این پسر جدید بود یعنی میشه مثله بقیه ها نباشه...
.
.
.
:صبح بخیر استیو...
چشمامو باز کردم مامانم بالا سرم بود و طبق معمول لبخند روی لباش بود
+صبح بخیر مامان...
م:پاشو یکی تو حیاط منتظرته که بری باهاش مدرسه
+کی؟
م:میتونی از پنجره ببینیش
پرده رو کنار زدم و باکی رو تو حیاطمون دیدم که روی صندلی های حیاط نشسته...
م:بنظر میاد پسر خوبی باشه استیو...اون دوست خوبی برات میشه
خندیدم.
باکی منو دید که پشت پنجرم
خندید و دست تکون داد... دست تکون دادم براش و رفتم تا حاضر شم
صبحانمو خوردم و رفتم بیرون
-سلام راجرز
+سلام بارنز
خندید و گفت:تهش باهم میریم تو ارتش
+فکر میکنی منو با این هیکل راه میدن تو ارتش؟
-مگه هیکلت چشه؟
+خب من خیلی لاغرم و رسما دارم میمیرم و حتی عرضه ندارم از خودم دفاع کنم...
-بزرگ میشی و مطمئنم یه هیولا میشی
خندید و ازخندش خندم گرفت
چرا اینقدر حس خوب داشت این آدم... رسیدیم مدرسه اون ازم بزرگ تر بود پس ما فقط همو قرار بود تو حیاط ببینیم
رفت توی کلاس و منم رفتم توی کلاس خودم
صدای خنده کلاس بلند شد
تام:راجرز باشگاه رفتی تغییر کردی یا چیزی نخوردی
سعی کردم بیخیال باشم...
یهویی درکلاس باز شد و باکی رو توی چارچوب کلاس دیدم...
-هی تو پسره مو مشکی چاق
تام:با منی؟
-جز تو مگه خرس دیگه ای تو این کلاس هست
*خنده ی کلاس*
تام دستاشو مشت کرد و گفت:عین آدم حرف بزن
-ببین پسره یه بار دیگه بشنوم کسیو تو این کلاس مسخره کردی بلدم باهات چیکار کنم
تام:چیکار میکنی؟
باکی سریع دوید طرفش و یقشو گرفت و تقریبا چسبوندش به دیوار
-دیدی یا بیشتر توضیح بدم
تام بریده بریده شروع کرد حرف زدن:باشه... باشه
باکی ولش کرد و لباسشو مرتب کرد و سمت من گفت:میرم کلاسمون اینم دیگه عمرا باهات کاری داشته باشه... خندید و رفت...
نشستم و کتابمو باز کردم...
تام:این کی بود؟
جان:فکر کنم تازه اومده دیگه نمیتونیم اینم اذیت کنیم اه...
خندیدم و یه لحظه احساس قدرت کردم...

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now