"bucky"
مامور کارتر... دارم ازش میترسم... اون میتونه استیو رو ازم بگیره برای اون کاری نداره... قدرت دخترا تو این جریانا زیاده....
برای مهمونی که به مناسبت درخشش کپ گرفته شده بود باید شرکت میکردم...
مهمونی توی بار بود و تقریبا همه سربازا بودن...
از حموم اومدم بیرون
:استیو؟ استیو کجایی؟
+دارم لباس میپوشم باک
از اونجایی که استیو دیگه برای خودش یه فرمانده شده بود بهش یه خونه نزدیک پادگان داده بودن استیو هم خواست که منم پیشش باشم و اینطوری حواسشم بهم هست اول مامور کارتر قبول نکرد ولی استیو مصممتر از این حرفا بود و همین ته دلمو قرص میکرد که استیو رو به خاطر اون دختره از دست نمیدم...
رفتم سمت اتاق استیو داشت لباس میپوشید
-گاد تو با لباس نظامی فوق العاده میشی.
+دروغ که نمیگی؟
-اگه همون راجرز قبل از ازمایش بودی دروغ بود ولی الان برای خودش یه پا ددی شده
استیو خندید و برگشت طرفم...
+خوشحالم...
-از چی؟
+هستی باک... مطمئنم اگه نبودی من شجاعت همون ماموریت رو هم نداشتم باک جدی میگم
خندیدم و از روی میز برس رو برداشتم و شروع کردم به مرتب کردن موهام...
-کافیه کافیه آقای عاشق پیشه... بعدا به اموراتتون رسیدگی میشه
انگشت اشارشو گذاشت روی لاله گوشم و یواش کشید به سمت پایین
-حواسمو پرت نکن راجرز
اعتنایی نمیکرد و انگشتو رسوند روی سینم دست چپشو گذاشت روی صورتم و منو چرخوند سمت خودش...
حالا میتونم به جرات بگم داشتم دیوونه میشدم... یه دیوونه هورنی..
دستمو زیر چونش گذاشتم و یکم سرشو آوردم بالا
+حواست پرت شد بارنز؟
-خفه شو راجرز...
سرمو به صورتش نزدیک کردم به حدی که نفسای داغش به صورتم میخورد...
دیگه نمیتونستم خوددار باشم پس لبمو روی لبش گذاشتم...
روی لبم شروع کرد به حرف زدن
:میدونی که واقعا دوست دارم؟
-خفه شو و به کارت برس لعنتی...
پایان جملم برابر شد با محکم مکیدن لب من..
دردم گرفته بود ولی عکس العملی نشون ندادم و همراهیش میکردم لب پایینشو گزیدم و چون حس میکردم دیگه نفسم جواب نمیده پس با دستم روی سینش زدم و به عقب هلش دادم...
داشت نگام میکرد که زیر لب گفت:میتونیم بقیشو بزاریم برای بعد از مهمونی؟
با گفتن این جمله چشماش برق زد
تک خنده ای کردم و گفتم:بهش فکر میکنم البته تا وقتی که اون کارتر بچ چترشو روی قلبت باز نکنه...
مشغول درست کردن موهام شدم
صدای ناله وار استیو میخ کوبم کرد:
"تو فکر میکنی من تورو به اون میفروشم؟"
اوه فاک باکی گند زدی
-نه، نه جدی میگم نه ولی خب اون یه دختره و تو یه پسر جذاب
+حتی دیگه نبایدم بهش فکر کنی باک نمیخام این حرفو از زبون تو بشنوم...
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون...
لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون..
روی مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گذاشته بود
-عام... نمیخاستم ناراحتت کنم دارلینگ....میدونی خب اون دختره تازشم جذابم هست تو هم جذابی و تمام دخترای امریکا عاشقتن... اونا حتی آرزوشونه که تو فقط بهشون دست بزنی...بهم حق بده که از این چیزا بترسم...
"من نمیخام از دستت بدم استیو"
با تموم شدن جملم سرشو اورد بالا و توی چشمم خیره شد
چشمایی که آبی بودن و رگه های سبز توشون خودنمایی میکرد
این تنها عیب استیو بود که قشنگ بود... هاله ای از اشک توی اون چشما اون رو جذاب تر میکرد و منو دیوونه
+من تنهات نمیزارم باک... بهت قول میدم
دستامو باز کردم و اونم سریع و از خدا خواسته خودشو توی بغلم جا کرد
"-مثله بچه هایی که از یه چیزی ناراحتن و با یه بغل کردن گول میخورن و آروم میشن شدی...
+بغل با بغل فرق میکنه بچه ها تو هر بغلی آروم نمیشن اونا تو بغلی آروم میشن که آرامش داشته باشه"
خندیدم به ساعت نگاه کردم
-اوه فاک استیو پاشو دیر کردیممم پاشو...
استیو بلند شد و لباسشو مرتب کرد..
دست کشیدم رو صورتش تا اشکش پاک شه
-با این وضع بری مهمونی دیگه بهت فرمانده ای دوتا اردک هم نمیدن بهت چه برسه ارتش امریکا
خندید و رفت تا صورتشو بشوره
+خوبه دیگه هرچی من حرفی نمیزنم تو کاملا پرروتر شو
-حرف نزن دیر شد
اومد و دستم گرفت و گفت:فقط وایستا از مهمونی برگردیم
خندیدم و گفتم:اوکی من منتظرم
------------------------------
ساری گایز که دیر آپ شد^^
بابت این تاخیر عذر میخام و قراره از این به بعد همش آپ کنم و فقط حمایتاتونو میخام*-*
YOU ARE READING
Old Soldier's Love
Romance"+تو تنها نیستی... -چون من تا آخر خط همراهتم" مرسی که قراره بخونین+_+ بوجح فاطیما*~* Genre:romance^^