part 25

159 25 9
                                    

Bucky:
این لنز کوفتی دیدمو ازم گرفته...
-هانی این چیه اخه دارم کور میشم...هیچی نمیتونم ببینم...
اعصابم خورد شده بود چون چشمام میسوخت اخم کرده بودم و الکی به سرمو به سمت صدای راجرز چرخوندم که فکر‌ کنن دارم توجه میکنم...
-یه راهی برا من پیدا کن واقعا نمیتونم راه دورو ببینم احمق... تانیا...چی دارن نشون میدن که تو جواب نمیدی...هوی...
نزدیکو میتونستم ببینم ولی دور واقعا چشمام میسوخت.. تلاش کردم دورو ببینم ولی یه عکس واقعا تار و مات دیدم از یه مشت سرباز...خوب مهم نی...همه داشتن دست میزدن و من اینقدر حالم داغون بود که نه دست زدم نه بلند شدم...چون واقعا داشتم کور میشدم...
تانیا:بیا بیا این لنزو بزار...
لنزو تغییر دادم:اخیش الان میبینم دنیارو...تانیا؟
تانیا:ها؟
-اون عکس سربازا که پشت راجرز بود رو ندیدم خیلی دوست دارم ببینمش
تانیا:چیز جالبی هم نبود یه مشت سرباز احمق بودن دیگه... سربازایی که مردن تا اینا و شیلد قوی بمونن...
به جای اون لنز نگاه کرد:عه ببین اینو...لنز خودم بود بهت دادم لنز طبی مشکی بود برا چشمای کورم
-احمق..
خندیدیم و شات مشروب رو سر کشیدم...
-من یه لحظه میرم دستشویی.. مراقب اوضاع باش..
رفتم سمت دستشویی که دیدم راجرز هم جلو در دستشوییه...
-عه اینجایی که بهت افتخار میکنم حرفات محشر بود
+ممنون ولی چرا عصبی بودی؟
-چشمارو ببین زنه میخاد منو بکشه لنز خودشو داده من بزارم داشتم کور میشدم...اون یکم کوره من ازش کمتر کورم
خندید و دستشو گذاشت پشت شونم و گفت:تازه ازدواج کردین؟
-اره بابا دوماهه..ولی خیلی دوسش دارم...دختر خوبیه...
یاد اتفاق امروز افتادم و لبخند زدم...
+این خیلی خوبه...
-تو چی؟ ازدواج کردی؟!
+به ازدواج نرسید...
-ای وای جدا شدین؟
+نه....پلک زد و دیدم که اشکش ریخت.
+نه فوت کرد....
-ناراحت شدم...حتما خیلی هم دوسش داشتی...
اومد و بغلم کرد:اره...خیلی....
داشت گریه میکرد...
-بابا مرد چرا گریه میکنی دارن نگامون میکنن.. در دستشویی رو باز کردم و هدایتش کردم که بره تو...
+عاشق یه پسر شده بودم...
-همجنسـ...
+اره...من گی‌ام...البته بودم...اون موقع که زنده بود...
-دیگه یاداوری نکن اذیت میشی پسر...
رفتم که دستمو بشورم...یادم اومد نباید دستکشمو دربیارم..
+ببخشید ولی چرا دستکش میپوشی؟!
-حساسیت پوستی دارم...
+اها...
هی نگا میکردم تا نگاشو ازم برداره...ولی مگه برمیداشت..رفتم سمت سرویس بهداشتی و خودمو مشغول کردم تا شاید این بیخیال من شه...
+اسمت الکس بود دیگه؟!
-تا سه دقیقه پیش که مونیکا صدام کرد همین بود.
+مجددا از اشناییت خوشحال شدم...
-منم همینطور...
نکنه بهم شک کرده باشه...
از دستشویی زدم بیرون که چشم خورد به عکس اون سربازا...
اونی که کنار راجرزه....اون.....
تانیا سریع دوید سمتم: ما باید بریم جیمز...
-اون....
تانیا:جیمز گوش بده به من....
-اون منم..........نه؟؟؟؟؟؟؟
تانیا عکسو نگاه کرد...
تانیا:نه تو نیستی جیمز....
دستمو از دستاش کشیدم بیرون و برگشتم سمت راجرز
+چی شده؟!
-ببخشید تو اون عکس کسی که کنارتونه کیه؟!
تانیا اومد پشتم وایستاد و گفت: هانی ما باید بریم....
-مونیکا عزیزم لطفا....
+گروهبان بارنز....
چشمامو بستم....صداهای سرم دوباره شروع کردن:باکی...باکی...
+اتفاقی افتاده؟!
-نه ممنون...دوست داشتم بدونم اسمشون چیه.. اخه چهرشون خیلی مهربون بود...
+همینطوره...اون واقعا مهربون بود...
نفس عمیق کشیدم و از راجرز خدافظی کردم...
توی ماشین با تانیا حرف نزدم...
حالا صداهای سرم مفهوم شده بود...
بغضمو پس زدم و سعی کردم بهش فکر نکنم...
-احتمالا اون یکی دیگس... یه بارنز دیگه....اون من نبودم اسمشو نپرسیدم حتی...
پیاده که شدیم جلو هتل ماشین هایدرا بود...
-این درد کم بود...این یکی هم اومد....
سوار اون ماشین شدیم و رفتیم سمت سوله...
.
.
.
صدای مافوق توی سوله پیچید:تونستین به اون عوضی نزدیک شین؟!
تانیا:بله قربان...
دستمو گرفت و ازم خواست اروم باشم...
*صدای نفر دوم نیومد مرده؟!
-بله بهش نزدیک شدم...
زیر لب غریدم:اونم چه نزدیکی...
تانیا اروم گفت:اروم باش جیمز...
*گروهبان برو بشین رو صندلیت...
چشمم خورد به گوشه سوله... صندلی شوک الکتریکی...صندلی شکنجه من...
من گروهبان بارنز بودم...
جیمز بیوکنن بارنز....
تمام صداهای توی مغزم داشت مفهوم میشد...
باکی...نه باکی.....
اون قطار...
بعدش اینجا....
دستامو بستن و منتظر گذاشتن کلاهک شدم....
جالبه..من فقط یه چندتا چیز جزئی یادم اومده نامردا....
کلاهکو گذاشتن...
*خسته نباشی بارنز...
تمام شوک الکتریکی توی بدنم پیچید...درد داشت..
حتی داد زدن برای تخلیه دردش کم بود...
بعد از نیم ساعت که این جشن رویایی رو تموم کردن من و تانیا رو سوار ماشین کردن و برگردوند هتل...
تمام تنم درد میکرد...تو اتاق روی زمین نشسته بودم.
حالا همه چیز یادم اومد...ولی اگه بگمشون...منو میکشن..
استیو...تو امروز تو بغل من گریه کردی....
من کنارت بودم...
-تو تانیا اندرو هستی...اره؟!
نگاش کردم..
داشت نگام میکرد:اره اره...همکلاسیت...اره باکی....
-تو میدونستی همه چیزو؟
کنارم نشست:بخاطر خودت چیزی بهت نگفتم....
دستشو گذاشت رو دستم
-برشدار تمام بدنم درد می‌کنه....
دستشو برداشت و نگام کرد..
-اون گفت عاشق همجنس خودش بوده... دوسش داشته...
گریه ادامه نداد بخوام جمله رو تکمیل کنم...
تانیا بغلم کرد و گفت:گریه نکن باکی...
خودشم گریه میکرد...
تانیا: میدونم برات سخته...ولی میشه پنهان کنی همه چیزو؟
-چرا؟
تانیا:اگه استیو بفهمه زنده ای...اگه مامورای هایدرا هم اینو بفهمن که اون میدونه...میکشنت...خواهش می‌کنم
-باشه.. پنهانش میکنم.
بغلم کرد:مرسی باکی...نه جیمز....
تک خنده ای کردم و بع دیوار تکیه دادم چشمامو بستم.
-------------------------------------
ببینین باکی چقدر مظلومه....ببینین:)))))

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now