part 21

155 28 2
                                    

Bucky:
*بلند شو گروهبان وقتشه بلند شی.
چشمامو باز کردم و رفتم سمت در:از دیشب درس نگرفتی سرباز احمق؟
*گرفتم گروهبان گرفتم. پاشو باید ماموریت دیشبو تموم کنی
-هوووف... باشه.
درو باز کرد و رفتم بیرون. طبق معمول چش بند و برگشتن به شهر برای پیدا کردن اون لعنتی...
*رسیدیم.
پیادم کردن و چش بندو از چشمام برداشتن
-تو اینجایی که؟
تانیا:چیه فکر کردی فقط خودت خوبی باید بری ماموریت؟من بعد از اون ناتاشا کوفتی بهترین بیوه سیاه بودم اینو بفهم
-حالا چرا عصبی میشی؟!
*باهم این ماموریتو تموم میکنین تانیا بیوه سیاه... جیمز سرباز زمستان...قراره به عنوان یه کاپل برین به جشنی که برای اون مرتیکه میگیرن...
تانیا:کارای منو بهم یاداوری نکن.
لباسایی که باید میپوشیدیمو دادن بهمون
*اسماتون...رو کرد سمت تانیا و گفت:مونیکا جفرسن و تو... برگشت سمت من و گفت:الکس جفرسن.برین توی هتل و منتظر بمونین تا ساعت هفت که ماشین میاد دنبالتون.
تانیا راه افتاد سمت هتل. پاسپورت های جعلی رو گرفتم و دنبالش رفتم تو.
-یه اتاق میخاستیم.
پاسپورتارو تحویل دادم... نگامون کرد و گفت:ولی براتون رزرو شده آقای جفرسن...از طرف یه خانوم به نام هیل براتون رزرو شده...
به تانیا نگاه کردم.خندید و گفت:بله دوستم برامون رزرو کرده میدونی این شوهر احمق من تازه کلی پول از ذخیره ارزیش برای عروسیمون خرج کرده حواسش پرته..
خندیدم و گفتم:اره راست میگه ولی فکر نکنم الکی خرج کرده باشم...
مسئول پذیرش خندید و گفت: چه زوج زیبایی.. بفرمایید اینم کلید اتاقتون طبقه اخر.
-ممنون. راه افتادیم سمت آسانسور
توی آسانسور تنها بودیم
-چه سریع سناریو رو تغییر دادی..
تانیا:من مثل تو کل زندگیمو تو یخ نبودم.
ترجیح دادم ساکت شم و دیگه با این کله شق صحبت نکنم چون قبل از مهمونی یا اون منو میکشت یا من اونو.
رسیدیم توی اتاقمون. خوابم می اومد چون هیچی نخوابیده بودم تخت هم که دونفره بود و اصلا حوصله نداشتم با این دختره رو یه تخت بخوابم. دستکشمو درآوردم و یکم با دستم بازی کردم. سویشرتمم درآوردم و با تیشرت زیرش موندم.
-میشه بری تو حموم میخام لباسمو عوض کنم.
تانیا:اخی خجالتی. اومد رو به روم نشست و گفت:اصلا میخام نگات کنم و ببینم تو چی داری که تمام بیوه های سیاه دوست دارن.
-گفتم پاشو برو یه جا دیگه وایستا...
بلند شد و دستمو گرفت: آهنیه...چقدر باحاله...
سرم درد گرفت انگار توی سرم داشتن بوق میزدن بوق با صدای گوش خراش...
انگار یکی صدا میکرد...
چشمامو بستم:نه نه نه....
تانیا:چت شد؟؟؟؟جیمز...جیمز چشماتو باز کن. جان من چشماتو باز کن دارم میترسم...
چشممو باز کردم. کمک کرد روی تخت بشنیم.
تانیا: چت شد تو یهویی؟
-از‌ وقتی که دارم تو هایدرا کار میکنم همش اینطوری میشم.
تانیا:قبل هایدرا چی؟
-من هیچی از گذشتم یادم نمیاد.نمی‌دونم کی بودم چی بودم..
چهرش رفت تو هم دیگه:واقعا هیچی یادت نمیاد؟
-جدی...فقط در حد یه اسم از خودم..جیمز بیوکنن بارنز..همین
تانیا:احتمال داره... حرفشو خورد و دستشو برد توی یقش...
تانیا:الان درست شد
-چی؟
دستشو برد پشت سرم و یه درد ریز پیچید پشت گردنم:اخ
تانیا:ببخشید میکروفنارو باید خاموش میکردم.
توی اتاق چش چرخوند و رفت سمت آباژور
-باز چی شده؟
تانیا:خاموشش کردم
-داری دیوونم میکنی چیو خاموش کردی؟
تانیا: دوربین...خب میگفتم..
برگشت کنارم و گفت: احتمال میدی از شکنجه های هایدرا باشن اینکه هیچی از گذشتت یادت نمیاد؟
سرمو تکون دادم*اره*
تانیا:من کمکت میکنم حافظتو برگردونی بارنز...ولی تو هم باید کمکم کنی...
-چه کمکی؟
تانیا:بعدا بهت میگم..بلند شد و رفت سمت حموم:لباستو عوض کن گروهبان

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now