Part15

186 34 4
                                    

....
صدای شلاق و ناله سربازا...
از این روزمرگی لعنتی خسته شدم...
:هی سرباز بلند شو امروز روز توئه قراره کلی کار انجام بدی...
در سلول باز شد و نگهبان دستشو بین دو کتفم گذاشت و به سمت جلو هلم داد...
:تو چرا اینقدر خوش شانسی که ماموریتای خوب نصیبت میشه.ایندفعه یه ماموریت رویایی داری کهنه سرباز...
اره رویایی...
منو نشوندن روی صندلی همیشگی من
صندلی شکنجه که معروف بود به صندلی مرگ...
دستامو به صندلی قفل کردن و کلاه رو سرم گذاشتن...
مسئولین شکنجه پشت دستگاه‌ها نشستن و مشغول تنظیم کردن ولتاژ برق شدن...
با لبخند نگاشون میکردم و منتظر شروع شکنجه بودم
پچ پچ نگهبانا شروع شد
*+این ادم دیوونس که با تمام این شکنجه ها هنوز لبخند میزنه؟
-هی خره براش عادی شده دیگه وقتی هر روز صبح و شب شکنجه بشی منم بودم برام عادی میشد*
صدای رییس توی اتاق پیچید:سلام کهنه سرباز عزیز...
تو بعد از ماموریت 1991 به ماموریت مهمی نرفتی حالا قراره یه ماموریت خوشگل و عالی برات آماده کنیم...ماموریت خیلی خیلی خوب
ولوم صداشو اورد پایین و رو به مسئول شکنجه گفت:شروع کن...
ولثاژ برق به مغزم میکوبید و درد توی تمام بدنم داد می‌کرد
اون نه کلمه همیشگی خونده میشد و من فقط فریاد میکردم...
صدای رییس توی اتاق پیچید:تمومش کنین فکر کنم بچه گرگمون رام شده...
-اماده انجام ماموریت قربان...
رییس:کلاهو از سرش بردارین...
کلاهو از سرم برمیداشتن و رییس هم زیر لب میگفت:پیدا کردن کپتن آمریکا.....
-اطاعت قربان....
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت رییس و گفتم: پیداش میکنم قربان... زنده باد هایدرای بزرگ
-----------------------------------
و همانا ناتینگ تو سی:]

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now