Part 8

279 46 9
                                    

Bucky:
تند تند از پله های ساختمون میرفتیم پایین و با صدای بلند میخندیدیم ماشین جلو در منتظر ما بود
راننده:دیر شد کجا بودین جناب فرمانده راجرز ؟
+عذر میخام بابت تاخیرم بریم که دیر شد...
سوار شدیم و حس میکردم قراره یه اتفاق بیفته
-هی فرمانده؟
+ببین بارنز حوصله شوخی ندارم
اخم کرد و مثلا خواست جدی باشه خوبه تا دو دقیقه پیش تو خونه داشت گریه میکرد
خندیدم و گفتم:عذر میخام جناب آقای فرمانده
با آرنجم زدم به پهلوش و درگوشش گفتم:جدی میشی خنده دار میشی
+جدی؟
-جدی
+اوکی سرباز وقتی تنبیه بشی میفهمی که نباید با فرمانده شوخی کنی
راننده خندید و گفت:کاش همه دوستا مثله شما بودن
من و استیو به هم نگاه کردیم و گفتیم:ما دوستیم
بعد خندیدیم
رسیدیم جلوی بار که مخصوص سربازای ارتش بود
پیاده شدیم
استیو نفسای عمیق میکشید و از توی چشماش ترس رو میشد خوند...
-چته فرمانده؟
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم:فرمانده ای که از یه بار میترسه اردکم....
+دستش نمیدن تو چه اصراری داری که برم اردک نگه دارم و حالا چرا اردک؟
-یک چون شبیه اردکی دو چون درهمون حد عرضه داری
خندیدم و راه افتادم تا منو نزنه
وارد بار شدیم و همه شروع کردن به دست زدن...
خب استیو برای اونا یه قهرمان واقعی بود...
همه از این اتفاق خوشحال بودن و داشتن جشن میگرفتن
+باک بیا بریم اونطرف
رفتیم یه گوشه از بار و نشستیم
-نوشیدنی چی بخوريم فرمانده؟
+با این فرمانده گفتنت داری دیوونم میکنی باک
صدای پگی نذاشت جواب استیو رو بدم
:راجرز کی اومدی؟
اخمام ناخودآگاه رفت توهم اصلا کنترلشون دستم نبود
+عام...
استیو بهم نگاه کرد و گفت:تازه رسیدیم
پگی:پس فعلا.... خوش بگذرونین
رفت و استیو سریع سرشو چرخوند طرف من
+باک ناراحت شدی؟
-نه نه اصلا
+ولی اخم کردی؟
-نه چیزی نیست...
شاتی که جلوم بود رو سر کشیدم و خواستم دیگه به پگی توجه نکنم...
تا می اومدم به پگی توجه نکنم و بهش فکر نکنم جلوی چشمم ظاهر میشد...
اوف با این وضعیت نمیتونم تحمل کنم...
خواستم بلندشم از بار برم بیرون که استیو دستمو گرفت و گفت:جایی نمیری و بعد خودش هم بلند شد و منو دنبال خودش کشوند و رفتیم طبقه بالای بار که نزدیک ده تا در اطرافش بود و وسطش میز بیلیارد بود و اون شب خبری نبود اون بالا چون امشب مال سربازای امریکایی بود
برگشتم طرفم و گفت:تو چته باک چته؟
-هیچیم نیست میشه بزاری برم؟
+تو زیادی حساس شدی بهش.
-من حساس نیستم من...
"بچه ها؟!"
صدای پگی حرفمو قط کرد و من الان میتونستم خفش کنم با دستام
استیو برگشت و گفت:چیزی نیست باکی یکم حالش خوب نیست
پگی:دکتر خبر کنم؟
+نه نیازی نیست میریم خونه
-من خوبم استیو نیازی نیست بریم خونه...
صدام شبیه غریدن بود... عصبانیت و تنفر توش موج میزد
پگی:عام اوکی میتونی تو یکی از اتاقای این بالا یکم استراحت کنه اگه میخاد
رفتم جلوی پگی و گفتم:من حالم خوبه سرکار خانوم
بهش تنه زدم و رفتم سمت پله ها
صدای استیو رو شنیدم که به پگی میگفت:
+چیزی نیست یکم از دستم ناراحته...
رفتم پایین و یه شات دیگه از بارمن گرفتم...
احساس باخت میکردم...
مطمئنم استیو به کسی نمیگه من دوست پسرشم اونم توی این وضعیت فاکی جنگ...
مردم ری اکشن خوبی به این جریان نشون نمیدن
پس من باید تا ابد مخفی باشم...
متوجه نشدم که چندمین شاتیه که دارم میدم بالا
تا اومدم شات رو سر بکشم دست یکی مانع تکون دادن مچ دستم شد
+تمومش کن باک این 14همین شاته...
-ولم کن استیو
+تو چت شده تو حالت خوب بود
-بعدا برات توضیح میدم استیو...
+پاشو باید بریم خونه...
به شدت مست بودم و تلو تلو خوران خودمو تا ماشین رسوندم.
استیو دستمو گرفته بود و تو کل مسیر منو نگاه می‌کرد
بهش لبخند زدم و گفتم:چیزی نیست....
-----------------------------------------------
خب گایز بعدی یکم اسمات داره=]

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now