part 30

157 27 3
                                    

Steve:
یکسال از اون اتفاقا گذشت و هیچ خبری از باکی نشد.
نه خبری نه ماموریتی نه حمله به جایی.
حتی خبری از تانیا هم نبود که بخوام ازش بپرسم چی شده؟
یعنی اتفاقی براشون افتاده؟
راس بیخیال باکی شده بود و همین باعث خوشحالیم بود چون حال همه ژنرالا خوب شده بود و به زندگی های کوفتیشون برگشته بودن
داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم:یعنی الان کجایین؟!
تونی:کی کجاست؟!
برگشتم سمتش:هیچی بابا.
تونی: با خودت حرف میزدی دیوونه شدی استیو؟
+نه هنوز به مرز دیوونگی نرسیدم.ولی یکم دیگه بگذره خل و چل میشم.
تونی:هنوز درگیر دعوات با راسی؟
سر تکون دادم:خب آره. هنوز خبری از اون ادم نیست تا بتونم بفهمم کی بوده چی بوده؟
تونی:راستی یه پیغام برات داشتم
+از طرف؟
تونی:تانیا اندرو فکر کنم...
+جدی میگی؟؟؟
اونقدر خوشحال شده بودم که میتونستم حس کنم حالت چهرم تغییر کرده.
+کو کو خبرت کو؟؟؟؟؟
تونی:میدونستم خوشحال میشی زودتر می اومدم پیشت
یه پاکت داد دستم و گفت: اینو داد بهم و گفت که فعلا نمیتونه ببینتت. قیافشم زیاد اوضاع خوبی نداشت انگار دعوایی چیزی شده  بود... گفت همه چیزو برات نوشته...
نزدیک بود پس بیفتم. پاکتو گرفتم و گفتم: مرسی تونی..
تونی:با این نامه تنهات میزارم راجرز
رفت.
نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
"سلام استیو
یک ساله که هیچ خبری بهت ندادم و ازت عذر میخام. باکی رو بگردوندن سیبری تا توی یخچال بمونه و هروقت که نیاز بشه برگرده. و من که چرا ازم خبری نبود؟ میدونی چیه وقتی باکی نباشه چه نیازی به تانیائه؟ هدف تانیا محافظت از باکی بود و بس. ولی من نتونستم. وقتی باکی رو به سیبری انتقال دادن نذاشتن برای اخرین بار ببینمش و باهاش حرف بزنم. منو فرستادن به تبعید و تقریبا تمام این سالو توی تبعید و شکنجه های سنگین بودم به جرم اینکه با کپتن آمریکا حرف زدم... ولی من با کپتن آمریکا حرف نزدم!زدم؟ من فقط با استیو کوچولو حرف زدم که اونقدر نحیف و ضعیف بود که باکی ازش مراقبت میکرد. مگه تو همون استیو نبودی که هیچ وقت نمیتونستی از خودت دفاع کنی و همش باکی می اومد از مشت و لگد اون قلدرا نجاتت میداد؟ بگو که تو همین استیوی... خب بگذریم. راستی حرفتو به باکی گفتم. میدونی ری اکشنش چی بود؟ خندید.. خنده ای که توش پر از اشک بود. یهویی عین دیوونه ها زد زیر گریه که اصلا نمیتونستم کنترلش کنم. داشت می اومد تورو ببینه ولی سربازای هایدرا زودتر رسیدن. فقط بهم گفت که بهت بگم اون دلش برای اخرین شبی که با تو بوده تنگ شده. نمیدونم چه بلایی سر هم اوردین ولی هرکاری کردین رو تحسین میکنم. دارم زیاد حرف میزنم چون توی این یه سال کلی حرف بود توی قلبم توی ذهنم... الانم فرار کردم از دست اون سربازا... خودمو رسوندم به نیویورک که ببینمت ولی نشد. خلاصه اینکه استیو... من میخام برم رومانی... به بخارست شهر مادرم اونجا میمونم و زندگی میکنم. میخام هویتمو عوض کنم. از امروز اسمم مونیکاست. برای فامیلیم فکری نکردم.. هروقت نیاز به کمک داشتی توی بخارست دنبالم بگرد.
دیگه این کاغذ جا نداره و باید تمومش کنم. ناممو با اخرین حرف باکی قبل از دستگیریش توسط اون مادرفاکرا تموم میکنم:بهش بگو دوسش دارم......
به امید دیدار سه تایی
تانیا"
.
.
به خودم که اومدم روی زمین نشسته بودم و داشتم گریه میکردم به حدی که کاغذ خیس خیس بود...
با پشت دستم اشکامو پاک کردم... مثل پسر بچه هایی شدم که مادرشون براش بستنی نمیخرید و گریه میکردن که مامانشون گول بخوره.
چشممو چرخوندم سمت پنجره.نزدیکای غروب بود...
صدای بچه ها که دنبالم میگشتن بلند شد. بلند شدم و رفتم توی روشویی...
+ما دوباره همو میبینیم یا نه؟!
سوالی که حالا توی ذهنم میچرخید همین بود.
میشه دوباره بگردیم کنار هم؟
میشه دوباره کنار هم باشیم؟
من فقط میخام برگردم کنار باکی. حتی به قیمت از دست دادن مقامم باشه. من راضیم..
.
.
.
.
صورتمو شستم و رفتم بیرون بچه ها منتظرم بودن
+چیه اینجایین که؟
بی توجه بهشون جلو افتادم
نات:ببین استیو ما یه مشکلی داریم
هیل: قضیه اینه که...
وایستادم برگشتم سمتشون:قضیه چیه؟!
نات:به جون فیوری سو قصد شده...
هیل: نمی‌دونم کی بود از کجا اومد ولی هرکی بود انگار می‌دونست نیک از اونجا قراره بره.
+الان فیوری کجاست؟
نات:بیمارستان شیلد حالش خوبه ولی باید دنبال اون یارو بگردیم
+شرمنده دور منو قلم بگیرین چون حوصله ندارم دو روز دیگه بشم همدست اونی که حمله کرده
نات: استیو از حرفای راس هنوز ناراحتی؟؟؟ یه سال گذشته و خبری از اون یارو قاتله هم نشد...
+اصلا برام مهم نیست. فهمیدییییییی؟؟؟؟؟
راهمو گرفتم و رفتم بدون توجه بهشون...
---------------------------------
نامه تانیا رو اپریشیت میکنم:)))))

Old Soldier's LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora