Part4

342 66 5
                                    

Steve*
با حرکت کردن ماشینای اعزامی احساس تنهاییم بیشتر شد...
حالا رسما تنها بودم...
راه افتادم و سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم که چه اتفاقی برام افتاده... اینکه دیگه نیست و معلوم نیست اصن زنده برگرده یا نه..
تو حال خودم بودم که خانوم کارتر جلومو گرفت
ک:سلام راجرز
حتی حوصله خودمم نداشتم
+سلام خانوم کارتر اتفاقی افتاده
ک:اره خب افتاده خیلی خوبم افتاده
*سکوت*
خودشو بهم نزدیک کرد و توی گوشم گفت:
"باید برای یه اتفاق بزرگ آماده بشی"
+چه اتفاقی؟!
ک:به زودی میفهمی برو و استراحت کن
بعد هم همراهم تا جلوی اتاقم اومد و گفت:
"به کسی نگو بهت چی گفتم این یه رازه"
سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاق...
قراره که اتفاق مزخرفی بیفته کاش حداقل باکی اینجا بود
تختای اردوگاه دو طبقه بود من طبقه دوم میخوابیدم
رفتم و روی تخت نشستم و تمام اتاق پر شده از بود از پچ پچ های تو مخی...
پتو رو کشیدم رو سرم
+باکی تو الان باید اینجا باشی
چشمامو روی هم گذاشتم...
یه لحظه یاد ازمایشایی که روی رد اسکال انجام داده شده بود افتادم سریع پریدم و روی تخت نشستم
+اونا منو اماده میکنن برای اون ازمایش
:استیو
یه صدا توی تاریکی توجهمو جلب کرد...
+کیه؟!
جوابی نداد
بلند شدم و سمت در که باز بود
از اتاق بیرون اومدم
+آقای استارک!
هاوارد:سلام استیو باید باهم حرف بزنیم
+باشه...
باهم راه افتادیم و رفتیم بیرون از محوطه اردوگاه
هاوارد:ماجرای رد اسکال رو میدونی؟
+تا حدی
هاوارد:مامور کارتر تو این مدت که اینجا بود از تو خوشش اومده و میگه که تو بهترین گزینه برای این آزمایشی ساختن یه ابرقهرمان از تو ایده مامور کارتره، تو حق انتخاب داری میتونی بگی نه ولی فکر میکنم برای تو اتفاق خوبی باشه
+شدت ازمایش چقدره؟
هاوارد:هرچقدر که تو طاقت بیاری
+قبوله
هاوارد جا خورد"قبوله؟؟؟؟"
+آره آقای استارک قبوله....
زد روی شونم و گفت:فردا مامور کارتر میاد دنبالت تا بیاین ازمایشگاه...
اینو گفت و راه افتاد...
فردا باید روز عجیبی باشه....

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now