Part5

341 63 11
                                    

Steve:
خب بالاخره صبح شد...
مامور کارتر محترم هم اومد و باهم راه افتادیم طرف ازمایشگاه...
وایستا...
این کاری که میکنم احمقانه نیست
کارتر:چیزی گفتی؟
+کارم احمقانه نیست؟
کارتر:نه اصلا هم احمقانه نیست چطور مگه؟
+من به یکی قول دادم که کار احمقانه ای درنبودنش انجام ندم...
کارتر:منظورت اون پسره بارنزئه؟
سرمو تکون دادم"آره"
کارتر:چه دوستی خوبی دارین شماها
اینو گفت و به بیرون ماشین خیره شد...
منم برگشتم و خیابونو نگاه کردم
من دوسش دارم...
رسیدیم جلوی ازمایشگاه و کارتر"پگی" برای اخرین بار شروع کرد به سخنرانی اصن متوجه حرفاش نمیشدم...
وارد آزمايشگاه شدیم و تمام افراد دولتی و نظامی امریکا توی اون اتاقک شیشه ای طبقه دوم آزمایشگاه نشسته بودن منتظر یه آزمایش بزرگ ژنتیکی که روی رد اسکال برعکس عمل کرد...
آماده شدم...
هرکی هرچی میگفت نمیفهمیدم فقط به این فکر میکردم که نکنه احمقانه باشه که باکی ازم دلخور شه...
کاش بودی باکی حداقل توی اون اتاق شیشه ای نشسته بودی و منو نگاه میکردی...
هاوارد:آماده ای استیو؟
+اره...
و شروع شد... هرلحظه فشار زیادی به سلول به سلولای بدنم وارد میشد قشنگ داشتم منفجر میشدم...
درد رو کامل احساس میکردم ولی نمیخاستم کم بیارم...
همه اصرار داشتن که تموم شه ولی من نمیخاستم...
در محفظه باز شد...
همه جلوی محفظه بودن و متعجب به من نگاه میکردن...
حقم داشتن یه پسر کوتوله نحیف شده یه قد بلند و هیکلی و جذاب=)
پگی خودشو به من رسوند
"خوبی؟!"
+آره اره از این بهتر نمیشم...
و حالا من شدم چیزی که میخاستن یه ابرقهرمانِ هیولا...
باکی من هیولا شدم کجایی؟!
کاش میشد همین الان ببینمش
یهویی یه نفر پرید تو آزمایشگاه و شروع به شلیک کردن کرد...
پگی شروع کرد به دفاع کردن و منم برای اینکه یه خودی نشونه داده باشم دنبال اون مرد دویدم...
عه این آزمایش چه خوب بود سرعتمم زیاد شده
یه جا گرفتمش و ولی اون حرفایی زد که هیچی نفهمیدم ازشون هیچی...
.
.
.
.
.
بعد از این موفقیت بزرگ برای نوابغ آمریکایی تو ساخت یه ابرانسان
حالا وقتش بود که این ابرانسان به عنوان یه دلقک سیرک استفاده کنن...
سیرکی که برای سربازا ردیف میکردن که روحیه بگیرن و من نقش اولش بودم
قشنگ این همه آزمایش تهش شد هیچی
داشتم برای خودم نقاشی میکشیدم که صدای پگی بلند شد:
"تا کی میخای دلقک اینا باشی؟"
توجهی نکردم
پگی:با توام خودتو دیدی میدونی چه قابلیت های داری؟ الان اینجا نشستی و نقاشی میکشی شبم میری و به حرکات موزون برای سربازا میپردازی...استیو؟
سرمو گرفتم بالا
+بله؟
پگی:خودتم میدونی حقت این نیست...تو باید یه فرمانده باشی نه یه دلقک...
حرفاش مثه چی تو ذهنم میرفت و می اومد...
خبری از باکی نبود و کلا ازش خبری نداشتیم...
پگی: ببین بخاطر دوستت باکی حداقل یه تکونی به خودت بده
حرفش مثه میخ رفت تو قلبم...
باکی... یکم اشک رو توی چشمام حس کردم
+من باید یه کاری کنم...
وقتشه...

Old Soldier's LoveHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin