part 27

147 23 1
                                    

Bucky:
با تکون های پشت هم بیدار شدم:جیمز جیمز میشه بلند شی
چشمامو باز کردم:ساعت چنده؟!
تانیا: چهار از هایدرا اومدن دنبالت.ماموریت دادن بهت.
-فاک.
بلند شدم:به تو ندادن؟
تانیا:نه.
رفتم لباس بپوشم.
تانیا اومد پشتم وایستاد که تو آینه میتونستم ببینمش
-چی شده؟
تانیا: اگه ماموریتت کشتن استیو بود میکشیش؟
-من که صاحب اختیار مغزم نیستم.
لباسمو مرتب کردم و رفتم سمت در.
-حداقل دوباره میبینمش اگه اون باشه.بای تانیا.
اومدم بیرون و سوار آسانسور شدم.
تا رسیدم پایین چشمم خورد به دوستان محترم.
سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت سوله.
-خب وقتی قرار بود دوباره برگردم چرا دوباره منو بگردوندین...
اسلحه رو پیشونیم نزاشت حرفمو کامل کنم
*تو حق نداری تو این کارا فوضولی کنی کوچولو. ببین تو امروز باید ژنرالایی که میرن جلسه سران ارتش رو بکشی اونایی که شیلد اسکورت میکنن جنازشونو میخام فهمیدی.
-چرا خودت نمیری نمیکشیش تو مگه خفن ترین و بهترین کماندو هایدرا نیستی؟ چرا خودت نمیری نمیکشیشون ها؟؟؟
با ضربه سیلی که بهم زد فهمیدم پامو از حدم فراتر گذاشتم و تیکه بزرگم گوشمه.
*ببین جوجه که داری برای من شاخ میشی تو یه ادم آزمایشگاهی بیشتر نیستی اینو بفهم. تو حاصل کارای احمقانه زولائی. اینکه الان نمیکشمت فقط بخاطر اینه که تو باید ماموریتی رو که شروع کردی رو تموم کنی. بعد از کشتن ژنرالا وقتش میرسه که فیوری رو بکشی و میدونی که بعد فیوری اون اونجرز احمق. حالا گمشو برو بشین رو اون صندلی تا کارمو شروع کنم.
-کاش میتونستم از اینجا برم بیرون
*من کمکت میکنم تو توی این ماموریت دست از پا خطا کنی میفرستمت همونجایی که باید میرفتی بعد از سقوطت از اون قطار....
سمتش حمله ور شدم:خفه شوووووو
سربازا منو گرفتن
*تو نمیتونی منو بکشی بارنز... ماموریتتو تموم میکنی فهمیدی؟اصلا دوست ندارم اون ژنرالا رو زنده ببینم که راست راست راه میرن و همین طور فیوری و راجرز و استارک و بقیه..
داشت با حرفاش منو تحریک میکرد.به این کار میگن جنگ روانی مخصوص سربازان زمستان
*همون راجرز از مردن تو به اینجا رسیده احمق... تو هم بکشش تا با این کار بتونی به جاهای بالایی برسی.تازه تو که بابای استارکو کشتی کشتن اون پسره برات کاری نداره! داره؟؟
دستشو برد سمت دفترچه رو میز. به سربازا اشاره کرد که منو ببرن روی صندلی بنشونن. نشوندن و دستامو بستن
-نه خواهش میکنم از اون دفتر چیزی نخون...
*عطش
-محض رضای خدا نخونننننننن
*زنگ زده
-نهههههه نخوننننننن...فریاد زدن واقعا فایده ای نداشت..
*هفده
دیگه نایی نداشتم که داد بزنم صداهای سرم داشت گنگ و مبهم میشد.. حتی به سختی میتونستم نفس بکشم.
*سپیده دم
*جهنم
دیگه کلماتش کار خودشونو کردن
*نُه
*بی خطر
*بازگشت به وطن
*یک
*واگن باری...
-اماده انجام ماموریت فرمانده.
*خوبه که این اسب سرکشو بلدم رام کنم...کشتن ژنرالای ارتش که شیلد اسکورت میکنه...
با تمام سربازای در اختیار من راه افتادیم سمت اتوبان....
------------------------------------
تانیا راست می‌گفت...حقش نبود اینقدر درد بکشه...

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now