Steve:
با نات برگشتیم.
بچه ها هی سوال میکردن ولی من بی توجه رفتم توی اتاق خودم. ادرسو از توی جیبم دراوردم.
+امیدوارم خبری نباشه که داغون شم..
.
.
.
.
ساعت نزدیکای هفت از ساختمون زدم بیرون و سوار موتورم شدم که برم سمت ادرس.تقریبا نیم ساعت با موتور از مقر تا ادرس فاصله بود. وقتی رسیدم جلو بار ساعت هفت و چهل دقیقه بود.
رفتم توی بار نشستم.
*چیزی میل دارین؟
سفارش دادم و منتظر موندم.
نکنه منو گیر اورده و قرار نیست بیاد؟
هی به ساعت نگاه میکردم. قلبم اونقدر تند میزد که هر لحظه ممکن بود از جاش دربیاد.
سرمو روی میز گذاشته بودم که صدای در اومد.
سرمو بالا گرفتم. یه دختر با موهای کوتاه قرمز می اومد سمتم.
رو به روم وایستاد و لبخند زد:سلام استیو.
+تانیا؟!!!!!!!
بلند شدم و رو به روش وایستادم.
+تانیا این خودتی؟؟؟؟؟تو...تو....
خندید و دستمو گرفت:چیه؟ جوون شدم؟ بهم نمیخوره جوون باشم؟؟
بغلم کرد و گفت:دلم برات تنگ شده بود رفیق کوچولو...
لال شده بودم.حتی نمیتونستم حرف بزنم.
نشستیم روی صندلی و داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم.
تانیا به صندلی خالی بغل دستش نگاه کرد و گفت:جای نفر سوم خالیه مگه نه؟!
یاد روزایی افتادم که بعد دبیرستان سه تایی میرفتیم تمام شهرو میچرخیدیم.
+اره خالیه...تو بگو چرا اینقدر جوون موندی؟
تانیا:من از بیوه های سیاهم...
چشمام درشت شد:تو و ناتاشا؟؟؟؟؟
تانیا:اره من و ناتاشا توی هایدرا بودیم...ناتاشا راه زندگیشو پیدا کرد و رفت ولی من موندم چون باید مراقب زندگی یکی دیگه می بودم..
اشکاشو پاک کرد و گفت:بودن یا نبودن من اصلا فایده نداشت براش... اون همش داره عذاب میکشه... من نتونستم کمکش کنم استیو... نتونستم.
+از کی حرف میزنی تانیا من هیچی نمیفهمم.
تانیا:خبر اومد جفتتون مردین. یادمه از اون روز به بعد هیچ وقت نخندیدم. تمام شهرو میگشتم و مثل دیوونه ها شده بودم.خودت میدونی که بابای من برای هاوارد کار میکرد. تقریبا چهار سال از مرگ جفتتون گذشته بود. یه شب بابام زودتر اومد خونه و ازمون خواست که حاضر شیم و باهاش بریم یه جایی...
من رفته بودم بالا ولی با صدای جیغ تئو خودمو رسوندم پایین... یه ادم نقاب دار با دست اهنی توی خونمون بود..بابام مرده بود و تئو بین دستای اون نقاب دار بود. تمام تلاشمو کردم که تئو رو نجات بدم ولی تئو رو کشت... اون حتی مامانمم کشته بود. دستمو بردم سمت نقابش که شاید بتونم بفهمم کیه..
+تونستی نقابشو برداری؟؟؟؟؟
سرشو تکون داد*آره*:یکیو دیدم که انگار نباید میدیدم.... دنیا جلوی چشمام وایستاد....اون وقتی منو دید عقب عقب رفت. دید که چیکار کرده... فقط دهنم به این کلمه باز شد:باکی...
به پشتی صندلی تیکه کردم...:پس راس درست گفت...
تمام تلاشمو کردم که بغضمو بخورم...+ادامشو بگو تانیا...
تانیا دستمو گرفته بود و گفت:استیو خوبی؟!
+ادامه بده لطفا.
تانیا:از هرکی میتونستم امار گرفتم که باکی برای کیا کار میکنه. همش بابا میگفت هایدرا باعث مرگ استیو و باکی شده. پس درست بود. باکی تو هایدرا بود. هرچی داشتیم رو فروختم و رفتم روسیه. با یکی از فرمانده های هایدرا طرح دوستی ریختم تا بتونه منو ببره توی هایدرا... بالاخره رفتم تو هایدرا... شدم بیوه سیاه.یه جاسوس قاتل...من نمیخواستم قاتل شم ولی توی این دنیا یکی بود که باید ازش مراقبت میکردم.. چون میدونستم اون بیگناهه..
یک سال توی هایدرا بودم تا تونستم باکی رو ببینم. اونم که توی یخچال بود و من فقط تونستم گذرا ببینمش.
نفس عمیق کشید و گفت:استیو باکی همونیه که امروز توی اتوبان جلوت بود.
+وای...وای... دستور دادن هرجا بگیرنش بکشنش تانیا میفهمی
تانیا:نذار بکشنش خواهش میکنم ازت....
+من نمیتونم جلوشونو بگیرم...
+تانیا؟
نگام کرد:بله استیو؟
+بگو که الکس و مونیکا...
حرفمو قطع کرد:من و باکی بودیم...
خودشو کشید جلو و گفت:ببین استیو اون بخاطر شکنجه های سنگین هایدرا حافظشو از دست داده بود.. بعد از اون مهمونی همه چیز یادش اومد اما بازم شکنجش کرد و ذهنشو شستشو دادن استیو...درکش کن اون خیلی درد کشیده استیو. دردی که اون کشیده رو تو اصلا طاقتشو نداری تحمل کنی استیو..
دست کرد توی کیفش و یه عکس بیرون اورد: اینو یواشکی ازش گرفتم. وقتی داشت برای مهمونی حاضر میشد.
عکسو گرفتم ازش:باکی...
تانیا:استیو من باید برم یکم دیگه دیر کنم ممکنه هایدرا بریزه تو هتلی که هستیم.
+باکی هم اونجاست؟
تانیا:اره اونجاست ولی نمیتونی بیای ببینیش استیو چون مامورای هایدرا اونجان.
از توی کیفش کلاه گیس مشکی دراورد و گفت:بهم میاد نه؟
گذاشت رو سرش و مسخره بازی دراورد.
+لنز مشکی به باکی نمیاد تانیا.. رنگ واقعیش قشنگ تره... خیلی قشنگ..
تانیا:استیو.. بلند شد و اومد بغلم کرد:اروم باش تو باید بگردی پیش اونا. نباید بویی ببرن که امشب چیا فهمیدی.. قول بده؟!
+قول میدم..
تانیا:من رفتم استیو. مراقب خودت باش
+اگه خواستم بازم ببینمت چیکار کنم؟
تانیا:من همیشه کنارتم استیو.. همیشه.
رفت سمت در خروجی فقط رفتنشو نگاه کردم. دویدم بیرون بارون میبارید
+تانیا؟؟؟؟
برگشت سمتم:چی شده؟!
+به باکی میگی استیو دلتنگشه؟!
فاصلش ازم زیاد بود و برای همین صورتشو ندیدم ولی شنیدم که گفت:معلومه که میگم استیو...
اینو گفت و برگشت و به مسیرش ادامه داد.
برگشتم کنار موتور.
+یعنی تو کنارم بودی و من حست نکردم؟!
عکسو از جیبم دراوردم: نگاش کن...
عکسو گذاشتم سرجاش و سوار موتور شدم و برگشتم به مقر..
----------------------------------------
های گایز. امروز که چک کردم پارتارو دیدم یکیو دوبار گذاشتم. حواس نداریم که🤦🏻
الان این پارت بیست و نه ماست و بعله...
حالا از اینجا دیگه باید ببینیم چی میشه:)
YOU ARE READING
Old Soldier's Love
Romance"+تو تنها نیستی... -چون من تا آخر خط همراهتم" مرسی که قراره بخونین+_+ بوجح فاطیما*~* Genre:romance^^