Part11

267 33 8
                                    

"ترجیحا این پارتو با یه اهنگ ملایم غمگین بخونین"
Steve:
یکم با باک تو پادگان چرخ زدیم و باهم حرف زدیم...
حالا منم مثه باکی دلشوره ی این ماموریتو داشتم
برام باخت و برد تو این ماموریت مهم نبود حالا که باک قرار بود کنارم باشه ترس از دست دادنش به وجودم افتاده بود.
ماموریت فردا بود و امشب همه باید تو اردوگاه میموندن
تا شب برای طراحی نقشه با فرمانده های دیگه حرف زدیم و از سربازای همراه نظر گرفتیم و کلا تا صبح مشغول تبادل نظر بودیم...
دم دمه های صبح رفتم توی محوطه بچرخم که صدای گریه به گوشم خورد. رفتم سمت صدا رسیدم به پشت سوله مهمات دیدم یکی نشسته. کُلتمو از غلاف درآوردم و رفتم سمتش...
-منم بابا غلاف کن اون کُلت لعنتیو...
+باک اینجا چیکار میکنی؟داشتی گریه میکردی؟
دستشو چندبار رو صورتش کشید و گفت:من گریه نمیکنم نه گریه چیه...
رفتم پیشش نشستم
-یادمه اخرین باری که گریه کردم تو مهدکودک بودم...عاشق یکی از دخترای اونجا شده بودم اونم یه مریضی نادر گرفت و مرد... اون روز واقعا گریه کردم... خیلی روز مزخرفی بود اون روز... تا قبل از تعویض خونمون هیچ دوستی نداشتم تا این که اون روز صدام کردی... نمیدونم چرا هیچ وقت دوستی نداشتم شاید بخاطر اخلاق مزخرفم بود...
اشکاشو پاک کرد و ادامه داد:حوصله هیچکسو نداشتم ولی اون روز که اون پسر بچه ریزه میزه صدام کرد ورق برام برگشت... بهترین ادم دنیامو پیدا کردم باوجود اینکه ازم کوچیک تر بود...منم استیون گرنت راجرزم... عاخ استیون تو با من چه کردی؟! باهم بزرگ شدیم و دنیامونو ساختیم باهم اومدیم ارتش و باهم اومدیم جنگ... یادته اون روز پشت سینما؟
سرتکون دادم و گفتم: i can do this all day
-من تورو وقتی که هیچی نداشتم داشتم میدونی یعنی چی؟! وقتی که تنها بودم و دنیا رو مود روتین بودن بود برام تو تغییرش دادی. حالا الان من کنار یه ادمی نشستم که وقتی تنها بودم کنارم بود و الان دوست پسرمه...
خندید و گفت:من خیلی خوشبختم استیو... باید کلی مراسم شکرگذاری انجام بدم برای این اتفاق...
+حالا چرا گریه کردی؟
-ماموریت جدیدمون... شاید ماموریت اخر باشه... شاید این ماموریت ورق اخر کتاب زندگیم با....
حرفشو قط کردم و گفتم:باک محض رضای خ...
حرفمو قط کرد و گفت:خودت مگه همش نمیگفتی باید تمام احتمالات رو درنظر گرفت؟ منم دارم درنظر میگیرم و توهم باید دهنتو ببندی... استیو تو باید بهم قول بدی که اگه من کشته شدم تو بمونی و بجنگی تو کاپتان امریکایی و چشم امریکا به توئه... اونا جیمز بیوکانان بارنز رو یه سرباز میدونن که با کشته شدنش میشه جز سربازان فداکار کشور و تهش توی تاریخ یه جایی بهم بدن... ولی تو کاپتان امریکایی و تو یه تاریخ جدید رو میسازی و اسمت میره تو تمام کتابای تاریخ دنیا... پریشب بهترین شب دنیام بود و تا ابد یادم میمونه...
برگشت و توی چشمام نگاه کرد و گفت:نگاش کن این چشمای آبی که تنها نقصش رگه های سبزشه چقدر اشک توشه
با همین حرفش مثله بچه ها بغلش کردم و گفتم:لعنتی ته دلمو داری خالی میکنی این حرفارو نزن باکی...
-فرمانده ها گریه نمیکننا جناب آقای اردک چرون
بین تمام اون اشکا خندیدم و گفتم:من بدون ددی نمیتونم زندگی کنم...
-تو به من گفتی ددی؟ بگو که از ته دل گفتی؟!
+تو یه ددی اخمویی ددی اخمالو...
ازم جداشد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:کاش به اموراتم رسیدگی میکردی که حداقل با کشته شدنم حسرتش به دلت نمونه...
+تو کشته نمیشی و حسرتش به دلم نمیمونه...
پشت سوله مهمات یه جای خلوت رویایی بود که یه دره بود و میشد نشست و طلوع آفتابو دید...
باکی برگشت سمت اسمونو گفت:عه طلوع افتاب...
+میشه خفه شی و نگی این طلوع اخرته؟
-برای همین باهوش بودنات عاشقتما
سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم:
"کاپتان امریکا هم باشی عاشق میشی دلتنگ میشی گریه میکنی قلبت میشکنه جدایی بهت تحمیل میشه... چون اونم انسانه..."
-باشه عاقا انسانه بسه دیگه طلوعو ببین که نیم ساعت دیگه باید بریم اماده شیم...
+تو که یه مراسم خدافظی توپ ردیف کردی حداقل برای این مراسم خدافظیت یه پایین خوب بساز
تا صورتشو نزدیک صورتم میکرد صدای بلندگوهای اردوگاه بلند شد و همزمان با صدای بلندگوها صدای تمام سربازا بلند شد:
*فرمانده راجرز فرمانده راجرز کجایین؟
-لعنت بهتون فاااااااک فاااااااک
+آروم باش...
بلند شدم و صورتمو پاک کردم و رفتم پیش سربازا...
+اینجام اینجام خب برین حاضر شین باید راه بیفتیم...
باک اومد کنارم وایستاد و گفت:اطاعت قربان...
احترام نظامی گذاشت و رفت سمت اردوگاه...
همه رفتن و منم رفتم سمت اتاق خودم تو اردوگاه. حرفای باک مثه یه پتک تو مغزم میکوبید... کاتسوممو پوشیدم سپر برداشتم و رفتم بیرون...
باکی بهم لبخند زد و منم بهش لبخند زدم. البته لبخندی که توش بغض بود...
رفتیم محل انجام ماموریت قرار بود توی قطار باشه و ما باید از طریق سقف قطار واردش میشدیم. وارد قطار شدیم و نیروها توی کل قطار پخش شدن ولی باکی کنارم موند
--------------------------------
آماده باشین پارت دوازده قشنگ دیگه صحرای کربلاست😂

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now