part 23

154 22 2
                                    

Bucky:
چشمامو باز کردم روم ملافه بود. بلند شدم تانیا رو تخت خوابیده بود. ساعتو دیدم اوه چهاره.سه ساعت دیگه جشنه.
بلند شدم و بیدارش کردم:تانیا.. پاشو... تانیا... مونیکا... بانو جفرسن پاشو...
چشماشو باز کرد..چشمای عسلی بود.انگار یه شیشه عسل..
نگامو از چشماش گرفتم و بلند شدم رفتم سمت کمد.
-پاشو باید حاضر شیم کم کم.
تانیا: باشه الان بلند میشم...
از توی آینه دیدم که روی تخت نشست..
بدنش واقعا خوش فرم بود...
هی قانون هایدرا یادت نره:مربی بیوه ها حق نداره بهشون نگاه جنسی داشته باشه مگر با اجازه مافوق.
اصلا مگه من نگاه جنسی کردم بهش... فقط نگاش کردم همین.
رفتم سمت کمد و کت شلوارمو برداشتم... رفتم سمت حموم تا لباسمو عوض کنم که صداش میخ کوبم کرد:بهت اسلحه دادن؟!
-جدی؟؟؟
برگشتم سمتش: ولی گفتن نباید بکشمش
تانیا:نه تو نمیکشیش....
-وقتی اسلحه دادن؟
تانیا:در صورت ضرورت جیمز..
-باشه.
رفتم توی حموم تا لباسمو عوض کنم...
کت رو هم پوشیدم و خودمو تو آینه نگاه کردم:بابا عجب چیزی شدم..
یادم نمیاد که کت شلوار پوشیده باشم.
کراوات رو بلد نبودم ببندم.
رفتم بیرون دیدم داره موهاشو که البته موی مصنوعی رو سشوار میکشه.
موهاش کوتاه بود رنگ موهاش مشکی بود.
-هی...
تانیا:چی شده؟
-میشه کراواتمو ببندی؟
خندید و اومد سمتم: اره که میبندم.
داشت میبستش و منم فرصت کردم نگاش کنم...
تانیا: اینجوری نگاه نکن الکس جفرسن..
خجالت کشیدم راستش
تانیا: بفرما تموم شد... پاشو اون موهاتو یه کاریش بکن با این مدل بیای احتمال داره لو بری مراقب باش.
-چشم فرمانده.
رفت دوباره سر موهاش.
-واقعا میخای کمکم کنی؟
تانیا:اره که کمک میکنم...
-چرا میخای کمکم کنی؟
یه لحظه موند و بعد گفت:چون تو یه جا جونمو نجات دادی میخام جبران کنم.بعد خندید.
هرکدوم مشغول به کاری شدیم.
رفتم سروقت چمدون و اسلحه...
یه صدایی می‌گفت برش ندار... ولی باید برمیداشتمش
برداشتمش
تانیا:برندار.امنیت سالن بالاس میگیرن ازت همه چیز خراب میشه.
گذاشتم سرجاش.
-تو واقعا کی هستی تانیا؟
تانیا:خوبه که میگی تانیائه اسمم...
رفتم سمتش و دقیقا چند قدمیش وایستادم:نه تو کی هستی؟!
تانیا: آها شک داری که من مامور اون شیلد کوفتی باشم جالبه.. یعنی شیلد تونسته به قلب هایدرا... انگشت اشارشو زد به قفسه سینم و گفت:برسونه و هیچ غلطی نکنه...بار اخرت باشه بهم شک میکنی وگرنه از هیچ کمکی...
نزاشتم حرفشو تموم کنه...بوسیدمش...دستامو دورش حصار کرده بودم که نخواد تکون بخوره و بره عقب..برای در رفتن تلاش کرد ولی بیخیال شد و همراهیم کرد...
سرمو یه چندسانت عقب اوردم و تو چشماش نگاه کردم...
جوری نگام میکرد که انگار چندین ساله همه میشناسیم...
پلک زدم و دستمو کردم تو موهام و برگشتم سرجای خودم..
-میرم زنگ بزنم که ماشین بیاد دنبالمون...
هنوز وسط اتاق مونده بود...
تانیا:اره اره زنگ بزن من حاضرم...
اینو گفت و برگشت سمت وسایلاش.
اسلحه رو گذاشتم تو چمدون و موهامو بستم...
برگشتم سمتش:چطوره؟!.....تانیا؟؟؟؟
تانیا:ها؟؟ چی شده با من بودی؟؟؟؟
قشنگ تو فکر بود...
-اره گفتم چطورم؟
تانیا:خوبه خوبه... دستکشتو بپوش.
-اوه یادم رفته بود...
تلفن اتاق زنگ خورد و تانیا جواب داد:بله؟...عه اومد..الان میایم.
قطع کرد و گفت:ماشین اومده الکس.
-بریم مونیکای زیبا..
راه افتادیم سمت آسانسور و رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم... تا خود محل مهمونی هیچ حرفی نزد... یعنی کار من ناراحتش کرده؟!....
یه لنز چشمی انداخت رو پام: اینارو بکن تو چشمات ممکنه اون شب چشماتو دیده باشه.
-باشه.

Old Soldier's LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora