part 20

161 28 0
                                    

Steve:
واقعا اون کی بود.. برای چی اومده بود اینجا...
سعی میکردم چشماش یادم بیاد ولی اون ازم دور بود و کامل ندیده بودمش...
چشمم خورد گوشه اتاق...عکس اخرین ماموریت من بود...
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت عکس...
قابو برداشتم..من و باکی و بقیه سربازا.. این عکس اینجا چیکار میکنه. باور نمیشه که دیگه باکیو ندارم..صداهای نامفهوم مغزم باز کار خودشونو شروع کردن نشستم روی صندلی کنار تخت و سرمو بین دوتا دستم گرفتم...
*فلش بک*
+باکی ماموریت سختیه...
-من هستم چرا ناراحتی...قطار اومد بجنب استیو...
+باکی نه تو اول نرو...
اول از همه رفت...
توی قطار و فایت و اینا و سقوطش...
*پایان فلش بک*
سرم داشت منفجر میشد...بلند شدم رفتم سمت سالن تمرین مقرر...
خیلی خوبه که این کیسه بوکس اینجاست.. اروم میشم.. تمام مشتایی که باید به سرم و مغزم بزنم میتونم به این کیسه بوکس بزنم...
+کاش من جای تو می افتادم پایین باک..
حواسم از کیسه بوکس پرت شد و برگشت خورد به صورتم... چون ضربه رو محکم زده بودم با قدرت زیادی برگشت به سمتم و منو انداخت..
مثله بچه ها روی زمین سالن نشستم و گریه کردم...
+حتی جنازتم پیدا نشد باکی... این نامردیه تو میخاستی تا ته خط بامن باشی:) تو نموندی...نموندی..
صدای ماریا هیل دستیار فیوری منو به خودم اورد: راجرز چرا اینجایی؟
تند تند اشکامو پاک کردم و بلند شدم.
+خوابم نمیبرد اومدم اینجا. تمرین ارومم میکنه
هیل:چقدرم اروم شدی.پاشو برگرد تو اتاقت هنوز اتفاق امشب تهدیده برامون اینو یادت باشه.
اینو گفت و رفت.
برگشتم توی اتاق خودم. حولمو برداشتم و رفتم حموم. دوشو که باز کردم اب سرد که میریخت رو بدنم دوباره صداهای نامفهوم مغزم شروع کردن به دیوونه کردنم...
*فلش بک*
*راجرز ترسو
تمام کلاس خندیدن
-اوهوی... یقه تیموتی رو گرفت و بلندش کرد:بار اخرت باشه باهاش این کارو کردیاااااااا
همه ترسیده بودن تیموتی که ترسیده بود گفت:ولم کن قول میدم قول‌..
ولش کرد و دستشو سمت دراز کرد:پاشو استیو
دستشو گرفتم و بلند شدم رفتیم بیرون.
-چرا از خودت دفاع نمیکنی پسر اونا ازت سو استفاده میکنن؟
+زورشو دارم که نمیکنم؟؟؟؟؟
-عصبی نشو بابا بریم یه چی بخوریم به حساب تو به پاداش نجاتت
+سو استفاده گر
*پایان فلش بک*
از حموم اومدم بیرون و روی تخت نشستم اون عکس هنوز جلو چشمام بود..
چشمامو بستم و سعی کردم نگاش نکنم.
ولی نمیتونستم قلبم اجازه اینکارو نمیداد.
بلند شدم رفتم سمت عکس. برداشتمش: یعنی آخرین عکسمون باید این باشه؟!چرا اصلا آخرین عکس؟؟؟
عکسو توی کمد گذاشتم و برگشتم رو تخت و سعی کردم که بخوابم...
چه سعی مسخره ای...

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now