Part 10

278 44 9
                                    

Bucky:
صبح زودتر از استیو بیدار شدم تا یه صبحانه خوب اماده کنم...
قبلش رفتم یه دوش گرفتم و تمام کارای صبحانه رو حاضر کردم...
صدای ناله وار استیو به گوشم میخورد..
رفتم توی اتاق..
+باک خدا لعنتت کنه تمام بدنم درد میکنه
خندیدم و کنارش نشستم
-باشه پسر حالا یکم دردت گرفت دیگه چیزی نشده که
دست کردم تو موهای نرم طلاییش خودمو خم کردم و آروم لبشو بوسیدم
-جبران میکنی دیگه.. یه روز تمام این دردا رو منم تحمل میکنم...
خندید و گفت:فعلا باید بریم پادگان
-قبلش صبحانه سرآشپز باکی رو سرو میکنم برات
بلند شد روی تخت نشست
+حموم رفتی؟
-ساری ولی آره
+بچه بد...قرار بود باهم بریم باک
-مجددا ساری
لبمو روی گردنش گذاشتم و شروع کردم مکیدن
+نکنننننن باککککک
با دست شروع کرد به پس زدنم ولی توجه نکردم...
+باک کبود میشه بعد من باید چی بگم به سربازا
-میگیم دیشب یه دختر اینجا بود
+یه دختر خوب و خوشگل و چش آبی اهل بروکلین
-خوبه دیگه پاشو برو حموم
از روی تخت بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه
بعد از چنددقیقه استیو از حموم بیرون اومد و رفت لباس بپوشه...
امروز قرار بود استیو به عنوان فرمانده ارتش یه نقشه بکشه برای از بین بردن هایدرا...
هایدرا رو نمیشد شکست داد ولی میشد یه مدت از بین بردشون...
هایدرا واقعا ترسناک بود... اونا ماهارو به عنوان اسیر گرفته بودن و کاملا روی افکارمون اثر گذاشته بودن...
یهویی دوتا دست دورم حلقه شد
-استیوی...
کتفمو بوسید و گفت:به چی فکر میکردی هان؟
-به ماموریتی که امروز مشخص میشه
+که من قراره فرماندت باشم؟
-که قراره ماموریت سختی باشه
+نترس دیگه توی دلم داری ترس میندازی
دستشو باز کردم و برگشتم طرفش
دستمو روی صورتش گذاشتم و گفتم
-ببین این ماموریت پایان نامشخصی داره معلوم نیست چی میشه معلوم نیست زنده برمیگردیم یا نه. معلوم...
دستشو گذاشت روی لبم و گفت
+محض رضای خدا میشه ادامه ندی؟
-اوکی... بشین صبحانتو بخور
استیو رفت پشت میز نشست و مشغول خوردن صبحانه شد
قلبم بدجور میزد... نفسام با ترس بیرون می اومد و حس میکردم این ماموریت یه جدایی رو برای من و استیو می‌سازه
یه لیوان آب خوردم و رفتم تا لباسمو بپوشم...
+زود باش دیرمون شد
-باشه ننه غرغرو
+ننه غرغرو منم عایا؟!
-نه منممممم
درحالی که داشتم دکمه لباسمو میبستم از اتاق اومدم بیرون و اومدم جلوش وایستادم
-حرص میخوری جذاب میشیا
+خوبه خوبه کافیه گول خوردم
با پایان جملش دستشو روی گردنم گذاشت و سرمو به خودش نزدیک کرد
لباشو اروم روی لبم گذاشت و ایندفه با باز کردن لبام این اجازه رو بهش دادم تا زبونشو وارد دهنم کنه...
استیو بعد از تموم شدن بوسه یه قدم عقب رفت و گفت
+حس میکنم دارم بیشتر از قبل عاشقت میشم...
-چه حس متقابلی
بغلش کردم و زیرگوشم زمزمه کرد
"+هیچ وقت تنهام نزار باک من از تنهایی میترسم"
-کی گفته من میخام تنهات بزارم؟ من هیچ وقت تنهات نمیزارم مگر اینکه مرگ جدامون کنه
+اینقدر درباره مرگ حرف نزن باک...توی صورتم خیره شد و ادامه داد
+اینقدر بگو تا از دستت بدم
-چه کاپتان امریکا لوسی داریم ما؛ چشم امید امریکا به توئه خدای من تو واقعا بچه ای
+من برای تو بچم نه برای امریکا
-بچه کوچولوی من... زودباش باید بریم...
خندید و دستمو گرفت و گفت:بریم
از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین که منتظرمون بود شدیم تا بریم پادگان. به پادگان رسیدیم و رفتیم سمت دفتر مامور کارتر تا مشخص کنه قراره چیکار کنیم
استیو جلوی دفتر وایستاد و گفت:بزار من تنها برم ببینم چه خبره چون اگه باهم بریم... سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت:احتمال داره جلو کارتر جرم بدی
با صدای بلند خندیدم و گفتم:نه نه اینکارو نمیکنم حالا برو ببین چه خبره
استیو رفت و منم رفتم توی حیاط پادگان یکم بچرخم....
استیو بعد از ده دقیقه اومد و گفت:خوبی این ماموریت مادرفاکر اینه که باهمیم حداقل
-جدی؟
+اره کارتر گفت باکی رو هم ببر چون تیرانداز ماهریه
-فقط همینو کم داشتم که اون ازم تعریف کنه
+خوبه اینقدر مغرور نباش آقای بارنز بیا بریم یکم به سربازا سر بزنیم
-بریم...
-------------------------------------------------
و پارت دهم
اماده باشین پارت یازدهم قراره دلاتونو ببرم کربلا😂

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now