Part 16

186 33 4
                                    

Steve:
از خونه پگی اومدیم بیرون...
فیوری:دیدی دیدی اون حتی نمیتونست با پرستارش حرف بزنه تو اونقدر کله شقی که حرف منو قبول کنی بعد تونی میگه بیاد اونجرز رو بچرخونه مسیح تو منو اسیر کی کردی اخه...حالا آقای کله شق پاشو بریم پیش تونی و دوستاش شاید اونجا یکم ادم شدی...
رسیدیم جلو یه خونه...
+اینجا کجاست جناب آقای فیوری؟
فیوری:خونه دوستای جدیدت
+دوستای جدیدم؟؟؟
پیاده شد و رفت سمت در و در زد
فیوری:تونی...نت.... بروس.... کلینت کجایین مزخرفا....
در باز شد و یه دختر با موهای قرمز اومد بیرون...
از ماشین پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم
:این مهمونمونه؟؟
فیوری:اره نت ایشون جناب آقای استیو راجرز هستن کپتن آمریکای کله شق
+کاش بتونم خفت کنم فیوری
نت:هی بچه ها بیاین اینجا کپ اومده
فیوری:افتخار بده بیا جلو جناب آقای سرباز
رفتم جلو و سر تکون دادم:سلام
نت:سلام کپ من ناتاشا هستم ناتاشا رومانوف ولی اینا منو نت صدا میکنن...
دستشو سمت دراز کرد دستشو گرفتم و بعد از دست دادن گفتم:خوشوقتم...منو دیگه این پیر یه چشم باید معرفی کرده باشه...
با لبخند به فیوری نگاه کردم و منتظر بودم یه حرف بزنه
فیوری:ببین... ولش کن اصن
نت:اوه بیاین تو....
رفتیم داخل...
تونی رو که دیده بودم هیچیش شبیه باباش نبود
اون دوتای دیگه رو نمی‌شناختم
یکیشون بلند شد اومد سمتم:من بروس هستم بروس بنر اونم که نشسته کلینته کلینت بارتون... اینم که...
تونی:مراسم معارفت تموم شد؟ ما همدیگر رو ملاقت کردیم بروس فعلا مشکل ما چیز مهم تریه...
+چخبر شده؟
نت:هایدرا نیروهای جدید گرفته اسم همشونم گذاشته سرباز زمستان هویتاشون مشخص نیست اصلا معلوم نیست دارن چه غلطی میکنن...
تونی:تو که با هایدرا جنگیدی پس باید خوب بدونیشون...
+با یه جنگ مگه میشه شناخت؟ اونا خیلی خیلی سری کار میکنن نم پس نمیدن... اونا نقششونو هیچ وقت لو نمیدن...
فیوری:من میرم که شما به تبادل نظرتون برسین
برگشت طرف من و گفت:هوی یارو امشب اینجا بمون شاید اینجا بشه خونت... خب من رفتم...
فیوری رفت و من موندم و دوستای جدید....
.
.
.
.
.
.
شب از نیمه گذشته بود و همه خوابیده بودن...
تمام اتفاقای این چندروز رو مرور کردم... هی باکی لعنتی... کجایی... کاش جنگ نبود... جنگ مزخرف ترین اتفاق دنیاست که میتونه حال خوبتو به عزا تبدیل کنه... جنگ مادر رو از بچش دور میکنه... خواهر رو از برادرش... و عاشق رو از معشوق....
کاش جنگ نمیشد من و باک به جنگ اعزام نمیشدیم همینطور تو بروکلین میموندیم و زندگی میکردیم و شاید اینطوری حالمون بهتر بود...
+ازت متنفرم باکی....نباید تنهام میزاشتی...
سرمو سمت اسمون گرفتم و به ستاره ها نگاه کردم.
+نه نباید اصن میبردمت ماموریت باید میموندی..اره باک ازت متنفرمممم.... تو تنهام گذاشتی... تو منو تنها گذاشتی و به من حتی فکر نکردی... فکر نکردی بدون تو چه غلطی بکنم...
صدای پا به گوشم میخورد...
نت:مزاحم نشدم که؟؟
+نه...
نت:باک همون رفیقته که تو جنگ از دست دادی؟
+باک فقط یه رفیق معمولی نبود... باک... باک همه چیزم بود...خب باک بهترین اتفاق دنیای من بود بعد از ازدست دادن خانوادم.. همش کنارم بود. من حتی مرگشو به چشم دیدم... جلوی چشمم افتاد ته دره و من فقط نگاش کردم.... من حتی برای نجاتش تلاش نکردم...
نت:من نمیدونم چی شده و چه اتفاقی افتاده ولی هرچی که هست اینقدر خودتو نباید سرزنش کنی...
+تو همین چندساعت که اینجا بودم فهمیدم تو و کلینت باهم دوستای صمیمی هستین... مثه من و باک. نت مواظب دوستیتون باش. نزار از دست بره. من اگه الان اینجام هرروز هر ساعت هر دقیقه دلم برای باک تنگ میشه...
نت:حس بابابزرگارو به ادم میدی
+الکی نیست که نود سالمه
نت شروع کرد به خندیدن
نت:فردا میریم ساختمان اونجرز
+اینجا زندگی نمیکنین مگه؟
نت:اینجا فقط قرار بود ببینیمت وگرنه که تو مقرر اونجرز زندگی میکنیم...
+اوه فاک چه جالب
نت:حالا پاشو بخاب کلی کار داریم فردا
+چشم سرکار خانم
نت بلند شد و گفت:پیرمرد لعنتی...
+از تو پرانرژی ترم ولی
نت:تونی میگفت باهات نباید کل کل کردا
خندید و رفت سمت خونه...
بعد از چند دقیقه منم برگشتم توی خونه و روی کاناپه لم دادم....

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now