Part6

325 61 6
                                    

Steve:
"خبر بدی برات دارم"
صدای یکی از سربازا بود...
+چی شده؟
"سربازامونو گرفتن"
تنم یخ زد... با صدای لرزون گفتم؟:
*تیمی که سرباز بارنز توشه؟ *
سرتکون داد...
سرم گیج رفت...
پگی:خوبی استیو؟
+برام محل اسیرارو پیدا کن فورا
پگی رفت تا محل اسیرا رو پیدا کنه...
چه بلایی سر باکی اومده...
هزارجور فکر تو ذهنم اومد نه نباید اسیب ببینه نباید از دستش بدم احساس میکردم که دارم گریه میکنم...
سریع اشکامو پاک کردم...
پگی:زودباش پیداش کردم...
سوار ماشین شدیم و رفتیم
پگی:براش ناراحتی؟
+نباشم؟ اون تنها چیزیه که دارم..." وقتی که هیچی نداشتم باکی رو داشتم" ....حالا الان...
سعی نکردم حرفمو ادامه بدم چون ادامه دادنش مساوی بود با گریه کردن مثه بچه هایی که خانوادشون براش بستنی نخریده...
نفسمو حبس کردم...
راننده:هی رسیدیم...
پگی:مواظب باش خطرناکه
پیاده شدم...
+نترس من بلدم چیکار کنم
راه افتادم... سیستم حفاظتی اینجا یه مگسم میکشه...
اوف... از در پشتی رفتم تو و با نفله کردن چندتا سرباز رسیدم به یه سوله که سربازای امریکایی بودن...
چشم میچرخوندم... نه باکی بینشون نبود...
احساس میکردم همین الان میتونم بمیرم...
+باکی کجاست؟
:بردنش تو آزمایشگاه
همه سربازارو آزاد کردم و راه افتادم...
آزمایشگاه توسط سربازا ساپورت میشد
خلاصه با یکم مشت و لگد تونستم از بینشون رد شم
در آزمایشگاه رو باز کردم
+باکی؟ باکی؟
جواب نمیداد تا اینکه رو تخت آزمایشگاه دیدم که بستنش...
سریع دویدم طرفش
+باکی...
داشتم گریه میکردم...
هرچی صداش میکردم جوابی نمیداد...
که یهویی لبخند زد...
بلند شد و رو به روم وایستاد...
-استیو...
+باکی
بغلش کردم اونقدر محکم که آروم آروم صدای اخ گفتناش به گوشم میخورد...
خیره تو چشماش بودم...
+باکی چرا خبری ازت نبود... چرااااا
-مارو گرفته بودن...
+هیییش حرف نزن هیچی نگو....
فاصلمون زیاد نبود تهش یه چندسانتی متر...
ساکت بود ساکت ساکت... انگار منتظر بود...
میدونم ریسکه ولی ریسک قشنگیه که ثابت کنم دوسش دارم...
کشیدمش طرف خودم و محکم لبامو روی لباش گذاشتم...
نه جا خورد نه هیچی حتی همراهیم کرد...
یه چندثانیه گذشت و ازش جداشدم...
خندید و لبای صورتیشو گزید
+چرا میخندی عه؟
-یه چی میخاستی بهم بگیا
+چی؟
-یادمه شب اعزام یه چی میخاستی بگی نگفتی؟
+نه چیزی نمیخاستم بگم؟
-ولی من میخام بگم...
سرشو آورد زیرگوشم و گفت:دوست دارم راجرز...
نیشم باز شد و محکم زد تو سرم
-مثلا یه ابر انسانی هی تو چقدر قد کشیدی
خندیدم و گفتم:تو همینو میخاستی
-نظرت چیه بریم بیرون ممکنه به کشتن بریم
+عام فکر خوبیه...
باهم دویدیم سمت بیرون...
به همه سربازا علامت دادم که باهم بریم بیرون
یکم غنائم برداشتیم و راه افتادیم
باکی کنارم راه می‌رفت و قشنگ حس قدرت میکردم
رسیدیم به اردوگاه....
پگی اومد جلو یه لبخند زد و گفت:ثابت کردی حقت چیزای بالاتریه...
یهویی باکی شروع کرد حرف زدن:
برای کاپیتان امریکا دست بزنین....
برگشتم طرفش و با لبخند نگاش کردم و اونم شروع کرد به خندیدن...
متوجه نگاهای عجیب پگی شدم ولی مهم نی...

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now