part 31

234 33 11
                                    

Steve:
حال فیوری خوب شد و تمام بچه ها دور و برش بودن. ولی من عقب نشینی کرده بودم چون نمیخاستم دیگه بینشون باشم. من یه هدف دیگه دارم... از طرفی رفتن به سیبری غیر ممکن بود. باید منتظر میموندم که شاید یه روزی بخان یکیو بکشن که شاید بشه باکیو دید.
دیگه هم زندگیم داشت مزخرف میشد. باید هرجور شده یه راهی برای پیدا کردن باکی پیدا میشد:)
فیوری هر روز پاپیچم میشد که چرا دیگه تو گروه نیستم. خب به تو چه:)
توی پارک بعد از دوییدن نشستم روی صندلی تا یکم نفس بگیرم
*چقدر تو سریع میدویی!
برگشتم سمت صدا:تو همون پسره تو ارتش نیستی؟
اومد کنارم نشست:اره...سم ویلسون هستم جناب راجرز.سعادت نداشتیم باهم حرف بزنیم ولی شانس الان به من رو کرده.
+پایه ای بدوییم؟؟؟
سم:قول میدی منو نکشی؟؟
بلند شدم و دستمو سمتش گرفتم:قول.
دستمو گرفت و بلند شد:پس بدو بریم راجرز پیرمرد.
+یادت باشه چی گفتی.
.
.
.
.
.
ده دقیقه بعد:
سم:استیو....جان....من....وایس...تا.
برگشتم پشتمو  نگاه کردم. دستشو گذاشته بود روی زانوهاشو نفس عمیق میکشید. میشد فهمید که هیچ جونی براش نمونده.
شروع کردم با صدای بلند و از ته دل خندیدن:همین بودی سرباز؟
سم:دیگه من شرمنده تو شدم که
رفت زیر درخت نشست تا نفس بگیره. رفتم از دکه براش اب بگیرم تا بخوره. برگشتم پیشش قشنگ رو زمین پهن شده بود.
+بیا..... ابو پرت کردم رو شکمش که ترسید...بخورش
سم:نه تو قصد جون منو کردی راجرز پیرمرد.
سر بطری رو باز کرد و یه نفس رفت بالا.
+ولی ما هنوز چیزی ندوییدیم که.
چنان چپی منو نگاه کرد که پشیمون شدم از کرده خویش
سم:دو سه دور دور استخرو زدی من هنوز نصف دورم نزدم اره تو هنوز منو نکشتی اخه راست میگی...
کنارش نشستم:ازم عصبی نباش سم. خب چیکار کنم سریع میدوئم.
سم:بگو که میخاستی منو سکته بدی
+خب باشه میخاستم سکتت بدم.
سم:همینو زودتر میگفتی.
سم کلی حس خوب با خودش داشت. هرچی درد توی این مدت تو وجودم بود برای همین چند لحظه‌ای که با سم بودم کم شده بود.
+یعنی الان ما دوستیم؟
برگشت نگام کرد:خیلی خفن میشه که یه سرباز دوست کپتن آمریکا باشه..نه؟؟؟؟
+پس دوستیم.پاشو بریم باید یه چی بخوریم تو واقعا جونت در رفته.
بلند شدم و دستشو گرفتم.
سم:عاخ تمام بدنم درد می‌کنه. من تو زندگیم اینقدر شکنجه نشده بودم.
خندیدم و گفتم:میخای دوست من باشی اینطوریه.
سم:عه پس من باید دوستت باشم
+خودت خواستی.
رسیدیم به کافه پارک و نشستیم و سفارش دادیم.
سم: میدونم نباید بپرسم ولی اون نقاب دار یه سال پیش چی شد؟!
+اگه میخای بلند نشم نرم ازم چیزی نپرس و اگه قراره دوست بمونیم و هوای همو داشته باشیم دیگه نباید یاد بیاریش فهمیدی.
سم:باشه باشه. اصلا نیازی نبود عصبی شی.
کلی حرف صف کشیده بودن پشت زبونم...
+سم؟میتونم بهت اعتماد کنم؟!
چشماش اونقدر متعجب بود که نیازی نبود بپرسم چرا تعجب کردی
سم:من... ولی ما دوساعتم نمیشه....
+من تو زندگیم فقط دوتا دوست داشتم...تانیا و....نفس عمیق کشیدم:باکی... حالا هیچکدومشون اینجا نیستن...تو مثل اونایی.
سم:ببین الان اصلا شبیه اون گذشته نیست.ادما کمی از ربات ندارن و اعتماد کردن بهشون خیلی سخته.حالا تو یه سرباز ارتش رو دیدی و دوساعت باهاش وقت گذروندی حالا میخوای به عنوان دوست کنارت باشه و بهش اعتماد کنی و تمام رازاتو بگی؟؟ تو خیلی شجاعی لامصب.
شروع کرد به خوردن قهوش.
+نه خوشم اومد. بچه خوبی هستی.
بلند شدم که برم.
سم:خب کجا میری؟!
+فعلا باید برم سرکار. بازم میبینمت.
سم:از حرفام که دلخور نشدی؟
+اتفاقا کلی خوشم اومد.بای ویلسون.
سم:بای راجرز.
---------------------------
مقدم جناب ویلسون گلباران😂💦

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now