دستم رو روی در چوبی گذاشتم، دستگیره ی فلزی سرد رو به آرومی فشار دادم و درست قبل اینکه هلش بدم تا باز شه پسر مومشکی از پشت سرم ظاهر شد که باعث شد از جا بپرم:" اینجا اتاق منه فکر کنم اشتباه اومدی. یه اتاق همین بغل هست یه پنجره ی خوب آفتاب گیر هم داره. البته اینجا روزای کمی پیش پیاد هوا آفتابی باشه به هر حال اینجا انگلستانه!"
صداش به نرم و نازکی مخمل بود. شاید هم خجالت میکشید.راجع به انگلستان خیلی میدونم. کشوری که همه روز های سال غیر قابل پیشبینیه چون هر لحظه ممکنه بارون بباره. آپولو واقعا نسبت به آفتابی نبودن اینجا کم کاری کرده. سرمو تکون دادم و با صدایی آروم و خجالت زده از پسر تشکر و معذرت خواهی کردم.
چمدونم رو توی همون اتاق بغلی گذاشتم یه کمد که روی درش یک آینه ی بیضی داشت روبه روم بود. توی آینه نگاه کردم. قیافه ی من اصلا شبیه چیزی که باید نبود. حتی شبیه عکسی هم که توی کارت ملی های فیکمون زده بودن هم نبود. من نمیخوام بگم خودم خیلی بهترم اما دلم برای چهره ی همایونی ایزدی ام تنگ میشه.
توی چمدونم رو گشتم و یه ریش تراش پیدا کردم که بدرد بخور تر از تمام آت و آشغال های توش بود. از اتاق بیرون اومدم و از صاحب خونه که داشت بقیه رو راهنمایی میکرد پرسیدم که کجا ازش میتونم استفاده کنم؛ و همینطور اسمش رو.
"زین"، به معنی زیبا. این پسر باید دو رگه باشه چون اسمش عربیه.
به یه در پشت سرش اشاره کرد که روش برچسب زده شده بود: WCیه جوری باید از شر این فرفری های توی هم گره خورده خلاص میشدم. موهامو جمع کردم و ریختم توی سطل اشغال که همه جا همینطوری که هست تر و تمیز بمونه.
وقتی اومدم بیرون زین یه جوری نگاهم میکرد که انگار خیلی عجیبه که رفتم موهامو با ریش تراش زدم! چشمای گرد شده و پر از مژه های مشکیِ بلندش صاف به سرم زل زده بودن.رنگ چشماش خیلی عجیب بود مثل رنگ زیتونی ای که با فندقی قاطی کرده باشن و بعد باهاش روی یک بوم طلایی نقاشی کشیده باشن. میشد دید که چقدر برای خلق کردنشون زمان گذاشته شده و چقدر به دقت رنگ آمیزی شده.
زین:" فکر میکردم میخوای صورتت رو اصلاح کنی حالا یه سرباز وظیفه داریم."
لبخند زد و رفت پیش پرومته اگه اشتباه نکنم حالا باید اسمش لوییس یا یه همچین چیزی باشه. به هر حال برام مهم نیست من اونو با اسمش صدا نمیزنم. اون همیشه یه مغرور عوضی برای منه.
آپولو از پشت سرم سبز شد و زد روی شونه ام."هی آپ میشه انقدر ترسناک پشت سرم ظاهر نشی؟!"
"خیلی خوب حالا! هری صدام کن از این به بعد باید به اسمای جدیدمون عادت کنیم."
شونه بالا انداختم و با غرولند جوابشو دادم:" چشم اقای هری ادوارد استایلز. فرمایشی داشتین؟"
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."