تا فورد قرمز رو از پشت پنجره دیدم به اِمی گفتم:" اون دفتر رو قایم کن! لطفا! بعدا میذارم بخونیش."
امی لحافشو کنار زد و دفتر رو گذاشت روی پاهاش و دوباره لحافو کشید روش. نفس راحتی کشیدم.
صدای زنگ در اومد و بعد صدای یک نفر. اون کسی نبود جز زین.زین فقط سلام کرد و بعد مادر اِمی با خوشحالی به اون خوش امد گفت و شروع کردن گپ زدن. اونا خیلی خودمونی تر از من بودن.
اِمی گفت:" اون اقای مالیکه اما من ایکاروس صداش میکنم! شیفت صبح یه روز در میون کتاب فروشی رو میچرخونه. چهار ساله که میشناسمش."
مطمئن شدم خودشه. زین وقتی اومد توی اتاق چند ثانیه روی صورت من قفل شد:" هی!"
جوابشو دادم:" هی..."
نگاهشو از چشمام گرفت و به امی نگاه کرد:" حالت چطوره؟ بهتری؟ نمیدونستم شما همو میشناسید."
و بعد یه جعبه خوراکی به امی داد و امی با دیدنشون غرق خوشحالی شد.امی رو به زین گفت:" میدونی چیه. شما خیلی به هم میاید زین. لیام خیلی بچه ی خوبیه. من میدونستم که شما باید هم دیگه رو بشناسید."
میتونستم ببینم که زین داشت کم کم از حرفای اِمی موذب میشد. به این شکل که گونه های گندمی رنگ و لطیفش کم کم به صورتی روشن تغییر رنگ میدادن و لب پایینیش به زیر دندوناش کشیده میشد. درست وقتی که چشمای براقش رو به زمین دوخت و مژه های پرپشتش شروع کردن به پر پر زدن بحث رو عوض کردم.
نفسم توی سینه ام پناه گرفته بود تا اینکه اِمی چیزی گفت:" شما بیشتر از منی که تب داره قرمز شدین."
وقتی سرم رو بالا گرفتم و توی اینه ای که گوشه ی اتاق امی بود نگاه کردم دیدم که خودم هم دست کمی از زین نداشتم.
از اینه خیره شدم با باز تاب تصویرش. لطیف بود. شکننده و ظریف بود. شاید اسمشو میشد رویا گذاشت. تصویر غیر حقیقی ای که هرگز لمسش نمیکنم. اونم به من نگاه میکرد. شاید اونم همینطور بود. با این تفاوت که من رو لمس کرد. دست داغش رو روی شونه ام گذاشت.
برگشتم و بهش نگاه کردم.زین:"بریم؟"
صدام خفه شده بود:"بریم."
از در اتاق بیرون نرفته بودیم که امی صدام کرد:" چیزی رو فراموش نکردی اقای بت منِ کوچولو؟" و دفترچه ی ایکاروس رو بالا گرفت زین با دیدنش توی دستای اِمی تعجب کرد. خیل بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم ممکنه خجالت کشیدم. زین اونو به من شخصا داده بود. نباید به اِمی نشونش میدادم.
به سمت خونه روانه شدم.
زین:"کجا میری مک کویین اینجاست!"
در رو برام باز کرد و اشاره کرد برم توی ماشین. موهای دستم رو حس میکردم که سیخ شده بودن. برگشتم، نشستم روی صندلی جیری و پاهامو زیر داش بورد جمع کردم.
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."