صدای بازموندن اب یکی از دلایلی بود که نمیذاشت بخوابم. در کل باهاش مشکلی نداشتم چون وقتی حواسم رو پرت صدای -شششششششش- مانندش می کرد یادم میرفت که یک غریبه سر انگشتاش رو زیر شکمم جا گذاشته اونم درست همین یک ساعت پیش.
احساس میکردم توی یک جعبه گیر افتادم و یک لایه ی نایلونی دور من و احساساتم رو احاطه کرده و مانع ازادی و راحتیم میشه. حتی خود ریه هامم نمیذارن نفسم خارج بشه. انگار چند تا دست من رو از پشت محکم گرفته بودن. اینکه یک تصویر جلوی چشم ادم باشه عجیب نیست اما اینکه یک حس لمس شدن ازار دهنده رو نتونی از روی پوستت برداری مثل اینه که مغز خودت داره شکنجه ات میده.
خودمو از تخت جدا کردم و دستم رو درست جای سر انگشت های بی جون روی شکمم گذاشتم و بی رمق سمت صدای اب رفتم که هی قطع و وصل میشد. شیر اب مدام باز و بسته میشد.
به زین که حالا تیشرتش خونی بود و با دستش داشت بینیشو فشار میداد تا خونریزیشو بند بیاره نگاه گردم. جلوتر رفتم دستش رو گرفتم و بالاتر گذاشتم:" باید تقریبا زیر استخونو فشار بدی. نه قسمت نرم بینیتو. بذار کمکت کنم. تو دماغتو فشار بده."
بعد چند تا دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیدم و فیتیله درست کردم.
زین با صدای گرفته گفت:" ممنونم. اما تو برو بخواب. نمیخواد خودتو اذیت کنی."بی رمق جواب دادم:"نه...راستش نمیتونم بخوابم. ترجیح میدم اینجا پیش تو باشم. "
"لیام؟"
"هوم"
"تو خوبی دیگه؟"
"اره....خوبم."
با تردید و نگرانی گفت:" اون یارو....خیلی اذیتت کرد؟ چیزیت نشد که؟"
"نه...به لطف تو خوبم....دیگه نمیخوام راجع بهش صحبت کنم."
"باشه...ببخشید."
فیتیله ها رو روی یه دستمال تمیز روی قفسه ی روشویی گذاشتم و حوله رو برداشتم،کمی نم دارش کردم تا صورت خونیش رو تمیز کنم.
اروم لکه هارو با حوله کمرنگ و کمرنگ تر میکردم. خونش تقریبا بند اومده بود که یکی از فیتیله ها رو برداشت و استفاده کرد. وقتی سمت دیگه ی صورتش رو دیدم تازه زیر نور ضعیف و زرد دستشویی متوجه کبودی سرخ زیر چشمش شدم. هیس کشیدم و خیلی اروم تر از قبل کارمو ادامه دادم.
حرفایی که توی گلوم جمع شده بود رو به زبون اوردم:" میخواستم بگم...کاری که امشب کردی خیلی با ارزش بود. اگه نبودی نمیدونم چه بلایی سرم می اومد. عمیقا ازت ممنونم."
بهم زیر چشمی نگاه کرد و گفت:" فکر کردمگفتی دیگه نمیخوای راجع بهش صحبتکنیم."
"اره...اما باید ازت تشکر میکردم. دلم اینو میخواست."
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."