22. دوباره متولد شدن

221 50 33
                                    

وقتی به هوش اومدم دیدم نایل و زین بالا سرم منتظر نشستن. زیر استخون گونه ی زین حالا از قرمز به کمی بفنش تر تغییر رنگ داده بود.

با صدای خفه پرسیدم:" ل...ری..؟"

نایل مضطرب گفت:" اونا جاشون امنه. اونا برگشتن به کاخ زرین. زئوس با تو یه معامله کرد. یادته؟"

به زور لب باز کردم:"شما...پس... چرا اینجایید؟ من کجام.....مردم؟ عااااااه"
صدام از ته چاه انگار در میومد.

زین منو نوازش میکرد و نایل جواب سوالامو میداد:" من با زئوس نرفتم. من پیش شما میمونم. نمیتونستم تنها توی این وضعیت ولتون کنم. لویی و هری جاشون امنه. هری خیلی نگرانت بود. اما مجبورشون کردن برگردن به خونه."

از کلمه ی شما توی جمله اش رعشه به تنم افتاد.
با بغض پرسیدم:"من برنمیگردم؟ من نمیرم خونه؟ هیچوقت قرار نیست مادرمو ببینم؟ پس من رو چرا نبردن؟"
صدام میلرزید و به زور از حنجره ی نحیفم در میومد:"من...دلم تنگ شده...من میترسم...میخوام برگردم خونه...منو ببر...خونه. تور و خدا من میخوام برم."
گلوم از بغض درد میکر و نفسم توی سینه ام کفاف نداد و به سرفه افتادم.

با هر سرفه دنده هام توی ریه ام فرو میرفت و درد میکشیدم.

سکوت موقتمونو شکستم و پرسیدم:" با زئوس دعوا کردی؟"

نایل سری به نشونه ی اره تکون داد. میتونستم ببینم که چشماش خونه و مثل ابر بهار داره اشک میریزه و من تازه کاملا متوجه شدم چه اتفاقی افتاد. من سقوط کردم. بدون جادو. بدون قدرت. زیر بینیم سوزشی حس میکردم. دست کشیدم. خون بود. وحشتناک بود. احساس ضعف تمام وجودمو در بر گرفت. هر تقلا برای بلند شدن بیشتر دادم رو به هوا میبرد.

فقط داد زدم. بال هام درد میکردن. فکر کنم استخوناشون به هزاران تکه تبدیل شدن. از درد گریه میکردم و فریاد میزدم. نمیتونستم هیچکاری بکنم. درد توی وجودم رخنه کرده بود. میپیچیدم اما عذاب مثل یه پتوی سنگین روم افتاده بود.

شروع کردم از دنیا شکایت کردن:" بال هام باید زودتر باز میشدن. باید پرواز میکردم..من نباید سقوط میکردم....من تمام تنم...تمام تنم درد میکنههه. چرا پرواز نکردم...چراااا..چراااااه"

توی کل زندگیم اینجوری گریه نکرده بودم. اشک تمام صورتم رو پوشونده بود و حنجره ام یاری صدایی رو که توی سینه ام حبس شده بود نمیکرد.

زین محکم دستمو گرفت و سعی داشت با نوازش هاش ارومم کنه. دستمو از لای دستاش محکم.کشیدم بیرون و روی سرم که از درد منفجر میشد فشار دادم.

دست از هق هق کردن برداشتم رو به زین کردم.
"ز.....زیین."

با بغض دردناکی جواب داد:"بله."

"میتونم استخونای شکسته مو حس کنم که دارن توی بال هام....توی بال هام...جا به جا میشن...من درد دارم زین...تمام تنم درد میکنه سردمم هست. خیلی خیلی سردمه. دلم میخواد بمیرم. نمیتونم نمیتونم."

FALLEN [z.m]Where stories live. Discover now