26. آبمیوه ها

169 40 1
                                    

زین پرسید:" چه شکلی شدم؟"

به پیراهن زرشکی ای که دو تا دکمه ی بالاییش رو باز گذاشته بود و کت و شلواذ مشکی ساده ای که استایلشو کامل میکرد نگاه کردم و سمت موهای رو به عقبش که یه تیکه ی نازکشونو توی صورتش انداخته بود رفتم.

"خیلی...خوشگل شدی."

لبخندی زد و لب پایینیشو بین دندوناش گرفت. سمت من اومد و آستین پیراهنم سفیدمو تا زد و پاپیونمو صاف کرد. جلیقه ی مشکیمو گرفت تا بموشمش و بعد دکمه های استین کتم رو باز گذاشت تا دستم راحت از توش رد شه. اون چیزی رو که دستمو به گردنم اویزون میکرد رو برام بست و تقریبا حاضر بودیم.

بوی عطر شیرین اما مردونه اش ته بینیمو قلقلک میداد ولی خیلی دوست داشتنی بود.  ته ریش مرتب و چشمای درخشان. بی نقص ترین تصویر دنیا رو به روی من ایستاده بود. نمیتونستم ازش چشم بردارم. کاشکی زمان همین لحظه متوقف میشد.

از من جدا شد و یه گل سینه ی کوچیک به جیب کتم زد و توی جیب خودش یه دستمال تا شده ی زرشکی گذاشت. خواست سمت در بره که برگشت و صورتمو نوازش کرد و بوسه ای کوتاه روی پیشونیم به جا گذاشت و گفت:" انگار که از بهشت فرستاده باشنت."

هر حرفی که میزد منو بیشتر خجالت زده میکرد. بهش گفتم:" از اینکه امروز قرار نیست با هم تنها باشیم که ناراحت نشدی؟"

"نه...اصلا...به نظر من تو یه نابغه ای."

از در خارج شدیم و به مک کویین که حسابی پولیش خورده بود برخوردم. در رو برام باز کرد بعد خودش پشت فرمون نشست و آهنگ every move you make از sting رو گذاشت و به سمت اولین مقصدمون به راه افتاد.

رسیدیم و در زدیم امی با قیافه ی وحشت زده در رو بازکرد.
زین گفت:"شنیدم پسرای مدرسه تون حاض نیستن باهات برقصن. اما اونا دارن یه فرصت بزرگ رو از دست میدن! به خاطر همین اومدیم اینجا تا به ما افتخار همراهی بدید."

امی که همچنان شبیه سکته ایا به نظر میرسید گفت:" چی؟ نه نه...یه لحظه...عاام...یعنی...شما...جشن اخر سال...من؟؟؟؟!....دارید اشتباه میزنید!"

بعد از گفتن جمله ی اخر کف دستش رو توی پیشونیش کوبوند!

خندیدم و گفتم:" ما هم تاحالا توی همچین جشنی شرکت نکردیم. خب بیا با هم بریم فرضکن ما دعوتت کردیم!"

"اخه شما...امم شما..."

"دو نفریم؟....زشت شدیم؟....دعوتنامه نداریم؟"

امی با صدای بلند گفت:" خیلی گنده اید! منو اگه با دو تا مرد بزرگ ببینن چی میشه اخه...شما رو توی سالن راه نمیدن!"

زین با خونسردی گفت:" فکر اونشم کردیم بیرون سالن هم صدای اهنگ میاد! اما در کل رفتم یه سر و گوشی اب دادم. فضای بازه جشن پس مشکلی از این نظر پیش نمیاد."

FALLEN [z.m]Kde žijí příběhy. Začni objevovat