7. آینه

270 61 1
                                    

لباس های کثیفم که بیرون پوشیده بودم در اوردم و بیرون حموم گذاشتم. به خودمم نگاه کردم. من من بودم اما این شبیه من نبود. شکلم به کل فرق داشت.

بدنم ریز تره و پوستم کمی گندمی تره و چشمام درست به رنگ دونه های قهوه هستن.
پاهای بلند و سفت که فقط با ماه ها ورزش جدی شکل میگرفتن رو دوست داشتم و البته ماهگرفتگی کوچیکی که روی گردنمه. درست مثل یک نمونه ی ساده تر شده از ایزد بودنم. ظریف تر و شکننده تر.

احساس میکنم هر لحظه قراره اسیب ببینم ولی من مثل یک بالرین با شکوه، نرم و قدرتمند هستم.
انسان ها خود بخشی از هنر هستند که جان گرفته اند. جمله ای که هر دقیقه برام واضح تر میشه. دختر ها و پسر ها زیبان و تمام این مدت فقط چشمامون رو روی این زیبایی ها بسته بودیم. خودشون هم بسته بودن.

به آینه ی بخار گرفته نزدیک تر شدم. با کف دستم پاکش کردم اما چیزی که دیدم چشم هایی بودن که نه تنها برای من نبودن، برای زین بودن. همون چشم هایی که موقع رانندگی کردنش از توی ایینه دیدم. دست اونور اینه نزدیک شد و خودش رو به سطح شیشه ای چسبوند. چشمانش باز بودند بدون اینکه پلک بزنن. انگار که داشت روحم رو میدید. چند بار محکم چشم هامو روی هم فشار دادم. بار اول لبخند زد. بار دوم و سوم دور شد. دور تر شد و فقط دستش بود. توی بخار محو شد.

دستم رو روی اینه درست روی تصویر انگشتانش گذاشتم اما ناگهان باز خودم شدم. خودم به شکل لیام پین. چه بلایی داشت سرِ اینه میومد؟ چه بلایی داره سر من میاد؟

پشت سرم رو نگاه کردم. به جز دوش باز هیچ چیزی نبود. نگاهم رو به اینه برگردوندم. صورتم رو لمس کردم. اینه هم همینطور.

دستم رو با ترس از اینه کشیدم. تصویر بین من و زین عوض میشد. زین میخندید و من وحشت زده بودم.

چند بار با کف دست به اینه کوبیدم اما اتفاقی نیافتاد فقط تصویر بین من و زین جا به جا میشد.
با التماس گفتم:" تمومش کن!"
تصویر روی زین ماند. لبخندش محو شد. اخم کرد. چشماش به سمت بالا رفت و دهانش باز شد و با صدای خفه و کلفتی گفت:" زئوس منتظره."

فریاد زد و درست از گلوش شروع به سوختن کرد. سوخت و تموم شد و من موندم.
ناگهان اینه افتاد. با دستام جلوی صورتم رو پوشوندم. اینه به ده ها تکه شکسته شد.

یکی پشت سر هم به در میکوبید:" لیام. تو خوبی؟ اتفاقی افتاده؟"

صدای زین باعث شد از جام بپرم:" عا...اره اره خوبم. اینه افتاد و شکست. من خوبم."

"مواظب خرده شیشه ها باش."

هر کلمه ای که میگفت باعث میشد در درون بلرزم:" باشه. چیزی نیست تو میخوای برو به کارات برس."

اب رو بستم و خم شدم تا تکه های اینه رو جمع کنم. یکیشون دستم رو برید و شکاف عمیقی ایجاد کرد. اما خون نداشت. مثل اینکه که من یک عروسک چینی متحرک هستم. زخم بسته شد و با سوزش نه چندان شدیدی جوش خورد. به دستام نگاه کردم. طبیعی به نظر میرسیدن.

عمدا زخم بزرگی روی بازوم ایجاد کردم و از دردش به خودم پیچیدم و به دیوار تکیه دادم. محکم گرفتمش. چند ثانیه طول کشید تا اون هم خوب شد. قدرت نامیراییم هنوز از من گرفته نشده. من هنوز یک ایزد هستم. پس بال هام کو؟ جادوی لای انگشتام کو؟ سوال های بی جواب دائم در سرم میچرخیدند.

یاد حرف های صبح نایل اقتادم:
اما حالا من به این خونه و به زین یه حس عجیبی دارم...این حس رو فقط وقتایی دارم که تو کنارشی...من فقط ازت یه چیزی میخوام. که مراقب خودت باشی...

قلبم محکم در سینه ام میکوبید و نفسم بالا نمی اومد. زودتر کار شیشه ها رو تموم کردم و با عجله ای ترین حالت ممکن حوله مو پوشیدم و بیرون اومدم . تمام خورده شیشه ها رو دور انداختم. شکمم حسابی میپیچید و احساس میکردم حالم خوب نیست. به سمت دوستشویی دوییدم و کلی آب بالا اوردم. تموم تنم داشت پس میزد.

هری:" لیام تو خوبی؟"

سرفه کردم:" من...من خوبم...من چیزیم نیست... فقط یکمی...استرس فشار اورده."

هری:" زین چایی درست کرده میخوای بیا بخور اروم شی."

" نه هری...من خوبم...برو..فقط برو..."

افکارم بهم مشت میزدن: حق با زئوس بود ما هیچی نیستیم. ما یه مشت اماتوریم که داریم خودمونو مسخره میکنیم. تاریخ نشون داده که ایزدی نتونسته مثل انسان ها باشه و انسانی نتونسته مثل ایزد ها باشه فقط داریم خودمونو بازیچه میکنیم.

هری:" الان برای ترسیدن خیلی زوده. ما باید خودمونو نشون بدیم لیام. پاشو خودتو جمع کن!"

" لعنت بهت از کجا میدونی که به چی فکر میکنم؟"

صدای زین رو شنیدم که با لحن عصبانی پرسید:" شما ها دارید توی خونه ی من چیکار میکنید دقیقا؟ من باید بفهمم اینجا چه خبره یا نه؟! از چی میترسید؟"

هری:" تو هنوز در درکت نمی گنجه پس سعی نکن هی سوال پیچ کنی که ما چرا اینجوری ایم."

" که اینطور؟ وسایلتونو جمع کنید و گمشید از خونه ی من بیرون. ترجیح میدم تنهایی بدهی هامو بدم تا اینکه شما روانی ها توی خونه ی من بخوابید."

تمام تنم داشت میلرزید. له صورت رنگ پریده ام آب زدم و درو با شتاب باز کردم.

صدام میلرزید:" تند نرو. میخوای بدونی ما چی ایم؟ باشه میگیم اما حق نداری اعتراضی کنی."

ابروی بلند و مشکیشو بالا داد و نگاه طلبکارانه ای به من کرد.

تو چشماش نگاه کردم و با جدیت تمام گفتم:" ما خدا هستیم. خدایان اساطیری که از یونان سرچشمه میگیرن و با آب رود یوروتاز جایی که هِلِن جنگ اورِ افسانه ای کنارش بعد ها مسابقه ی دو برگزار میکرد، تطهیر شدن . حالا راضی هستی که بمونیم؟ "

زین چشم هاشو به زمین دوخت و به فکر فرو رفت. فکر کنم چیزی از حرفام نفهمیده باشه. بعد از مکث کوتاهی گفت:" من فقط میخوام کسی که تو خونم زندگی میکنه رو راست باشه."

پشتش رو کرد و رفت؛ منو با هیولایی از جنس ترس تنها گذاشت.

....

سلام ببخشید دیر شد من از صبح نت نداشتم.

این پارت خیلی پشم ریزون بود-.-


FALLEN [z.m]Where stories live. Discover now