قبل از اینکه بخونید: این پارت شامل صحنه هاییه که برای همه مناسب نیست اگه دوست ندارید نخونید. پارت بعد در حد یکی دو جمله براتون خلاصه میکنم.
پی نوشت: به خدا خودم از خجالت دارم اب میشم به رومنیارید😑😂 امید وارم شهاب سنگ بیافته روم به جای اینکه اینو پابلیش کنم اما چه کنم اسمات دوست دارید دیگه...
*******************تمام بدنم بی وزن شده بود، دور لب هام میسوخت و سوزن سوزن میشد. فکر کردن به اینکه چه اتفاقی داشت می افتاد هم باعث میشد دندون درد بگیرم؛ این پسر زیادی از حد شیرینه!
هر چقدر هم که بچشمش برام کافی نیست. حسی که اون بهم میده مثل این میمونه که تمام مدت توی اقیانوسی بی کران از شگفتی ها، احساساتم همراه با تلاطم امواج زیر و رو میشه و من تشنه با فکر سیراب شدن بیشتر مینوشم و ولعم بیشتر میشه. تشنه تر و تشنه تر میشم اما نمیتونم ازش دست بکشم. تا زمانی که معده ام سوراخ بشه ازش می نوشم.
لب هاشو از لب هام جدا کرد و بهم نگاه کرد. شب شده بود و تاریکی همه جا رو بغل کرده بود اما من درست زیر داغی تنش میتونستم بفهمم که داره نگاهم میکنه. با همون چشم هایی که تمام کهکشان رو درون خودشون جا دادن و با شب رقابت میکنن. مژه های بلندش اروم به هم میرسن و از همجدا میشن. زمان برام معنایی نداشت وقتی پلک میزد.
لب هاش پف کرده بودن و قرمز شده بودن، مثل گونه های من. اون زیبا بود. دیدنش باعث میشد هم بترسم و هم بخوام در اغوشم بکشم و ببوسمش. تمام تنم میلرزید اما ضربان قلبم رو نمی شنیدم. انگار که مرده باشم. ما نبض نداشتیم فقط ساکن بودیم. انگار که رگ هامون به جای قلبمون داشتم خونی رو که مثل شراب بود به بند بند وجودمون میرسوندن تا زمانی که مست شیم.
زیر لب زمزمه کردم:" تو خیلی خوشگلی."
خندید. خنده اش گرم و کوتاه بود. لبخند زد و خم شد و بلیزمو از تنم در اورد منم کمکش کردم تا سریع تر انجام بشه.
دستش رو روی عضله های بالای شکمم کشید و درست تا روی کش شلوارم پایین برد. اونیکی دست رو هم اضافه کرد و کمرم رو بین دستاش گرفت. نمیدونستم دقیقا داره چیکار میکنه اما با حس لب هاش روی شکمم به خودم لرزیدم. اون منو میبوسید و بالا تر میومد. قلقلکم گرفته بود به خودم پیچ میخوردم و بلند بلند میخندیدم.صدای بمش رو شندیم:" نه به خوشگلی تو!"
"نکن زین..خواهش...میکنم....الان میفهمن...."
خنده هام بهم فرصت نمیدادن جمله مو تموم کنم. اون هم خنده اش گرفته بود. نفس نفس میزدم و دیدم که شکمم بالا و پایین میرفت. اون دوباره خم شد و اینبار اروم تر از قبل مشغول به کار شد. زبونش رو اروم روی عضله هام کشید اما با حس خیسی دور نیپلم یک دفعه نفس برید و هیس کشیدم.
سرمو بالا اورد و سعی کرد با صدای /شششش/ ارومم کنه. نیپلام از سوز سرنا میسوختن و بیرون زده بودن. تمام واکنش های بدنم نشونمیداد که چقدر میخوامش، چقدر میخوام گرمای تنشو روی پوستم بنشونه.
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."