دومین روزیه که از خونه و کاخ زرین دور شدم و به زمین اومدم. ظاهرا همه چیز مرتبه و امروز صبونه یه چیز عجیب داشتیم که اسمش کورن فلکس بود اینطوری که شیر میریختی توی چیپس های ذرتی و میوه های خشک و میخوردی و خیلی خوشمزه بود اما سوال من اینه که اون شیر مگه مال بچه ی گاوه نیست؟
بگذریم به هر حال باید با چیزای جدید کنار بیام. هنوز از خواب سیر نشدم و پلکام سنگینن اما باید تلاش خودمو بکنم که دووم بیارم و زودتر یه جواب برای سوالم پیدا کنم مثل سربازی که تو کوهستان گیر کرده و نباید بخوابه، اگه بخوابه یخ میزنه!
سوال زئوس: تو کی هستی و برای چی یک آفریننده هستی؟ شاید جوابش در ظاهر ساده به نظر بیاد اما برای ادم سخت گیر و نکته بینی مثل زئوس کافی نیست.
خودکارمو لای دفتر چه ام گذاشتم و تکونی به خودم دادم که باعث شد قلنجای کمرم ترق تروق بشکنن. زین رفته سر کار و خونه رو به ما سپرده. یه حس عجیبی هی تو سرم میگه برم کل خونه رو بگردم شاید جالب باشه اما این بی شعوریه! از طرفی هم باید دوش بگیرم. من یه منطق عجیبی دارم که شاید مردم اسمش رو منطق نذارن، عوضی بازی بذارن: وقتی پای مرگ و زندگی در میونه بی شعور باش!
خونه ی زین به ظاهر قدیمی میاد و کاغذ دیواری های پذیرایی مثل اواخر دهه ی هفتاد میلادیه، پر از رنگ های سیره. البته اتاق خود زین و طبقه ی بالا رو ندیدم هنوز. خیلی دوست دارم بدونم اتاق یک انسان فانی چه شکلی میتونه باشه! خودم رو جای اون گذاشتم. من متنفرم از کسی که بی اجازه وارد اتاقم بشه پس نه هرگز من چنین کاری نمیکنم! در ضمن، در قفله.
صدای پیانو از طبقه ی بالا میومد که سمفونی پنج بتهون رو مینواخت. نرده های چوبی که به دقت قهوه ای سوخته رنگ شده بودن رو گرفتم و به طبقه ی بالا رفتم. هری پشت پیانوی کهنه ای از جنس چوب بلوط نشسته بود و با چشمان بسته از اعماق روحش پیانو میزد و لذت میبرد در حالی که لویی روی مبل راحتی نزدیک پیانو نشسته بود و گوش میکرد.
لویی متوجه اومدنم شد:" سلام لی."
هری پیانو زدن رو متوقف کرد. با هیجان گفتم:" تو ادامه بده داشتم گوش میکردم منم."هری لبخند شیرینی زد، با چشمانش خندید و دوباره شروع کرد.
لویی محو تماشای حرکت کردن انگشتان نرم هری روی کلاوی ها بود و هری حتی فرصت این رو نداشت تا لحظه ای دستش رو از روی پیانو برداره و موهای بلند تاب خورده اش رو از جلوی صورتش کنار بزنه.اهنگ تموم شد و هری رو به من کرد:" پیانوش کوک میخواست."
لبخند زدم:" من اصلا نمیدونستم طبقه ی بالا پیانویی وجود داره!"
پ
هری ادامه داد:" اینجا خیلی قشنگه حتی اگه برنگردم هم برام مهم نیست. من اینجا رو دوست دارم."هری اینجا رو دوست داره. یعنی به اینجا عشق میورزه. من در سرشتش دوست داشتن رو کاشتم. شاید اگه من عشق رو نمی افریدم موندن در اینجا برای همه مون سخت تر میشد چون هیچ کدوممون دوست نداشتیم بمونیم. جواب نه چندان قانع کننده اما مناسب برای زئوس. در ادامه ی حرف هری گفتم:" خیلی خوبه. موافقم اما شاید زین نخواد تا اخر عمرش ما رو توی خونش نگه داره."
پوفی کشیدم و بقیه ی حرفم رو با اه به زبون اوردم:" منم اینجا رو دوست دارم. بودن اینجا بهتر از بودن پیش بقیه ی خدایانه چون دیگه از تو توقعی ندارن. اگه همه ی آدم ها مثل زین بی ازار باشن اینجا خیلی جای امنی هم میشه."
لویی وسط حرف ما پرید:" ما تازه دو روزه اومدیم نمیشه قضاوت کرد که آدم ها چجورین. من بزرگ ترین اشتباهم همین بوده که وسیله ای برای نیرو های خبیث مهیا کردم. آدم رو افریدم و حالا اونا دارن با هم میجنگن. جنگ جهانی، داعش، همه ی اینها رو آرِس، خدای جنگ رهبری میکرد نه هیتلر و بقیه ی ادم ها. درسته اونا هیچ چیز پلیدی از خودشون نداشتن. ما پلیدی رو کاشتیم و حالا نمیتونیم جمعشون کنیم. اونا غیر قابل پیشبینی ان."
از منفی بافی های همیشگیش بی زار بودم:" اما من چی؟ من تمام این مدت چیکار میکردم؟ من عشق رو بهشون هدیه دادم تا با هم دیگه صلح کنن تا به فکر چیزای دیگه ای باشن. من عشقی بهش دادم که هر وقت دلش خواست جادو رو ببینه وقتی توی چشمای کسی که روبه روش نشسته نگاه می کنه، جمله ی دوستت دارم به زبون بیاره و جادو رو لمس کنه. کسی که یه همچین نعمتی داره نمیاد الکی بجنگه."
" حالا که جواب نداده لیام. الان وضعیت داره بدتر میشه من هر ثانیه ارزو میکردم ای کاش به خاطر اونا خودم و شما رو توی دردسر نمی انداختم و اتش رو نمیدزدیدم. اصلا کاشکی آدم ها رو هیچوقت نمی آفریدم. اما حالا که شده. واقع بین باش لیام تو خودت هم نمیدونی عشق چجوریه از اینا چه انتظاری داری که بدونن؟ کسی که بتونه رهبری یک جنگ رو به عهده بگیره نمیاد تشکیل خانواده بده!"
هری تمام مدت بحث سرش رو پایین گرفته بود و انگشتش رو اروم به بدنه ی پیانو میکوبید. ناگهان از کوره در رفت. با خشم رو به لویی گفت:" اگه عشق جواب نمیداد تمام این سال ها کنارت نمیموندم. تمام این سال ها به حرفت گوش نمیکردم و منفی بافی ها و غرورت رو تحمل نمیکردم چون من خوبی رو توی قلبت میدیدم. اگه من نمی موندم احتمالا هیچ کدوم از ما نمیموند. ما ازت حمایت کردیم چون دوستت داشتیم و حالا هم دوستت داریم مگرنه من چیزی برای ثابت کردن ندارم، نیازی هم ندارم، من وظیفه مو به خوبی انجام دادم؛ اینکه بیام اینجا و نشونشون بدم ارزشش رو داشته، تمام این حمایت ها ارزشش رو داشته تا تو خودت رو پیدا کنی و قدرتت رو به رخ بکشی و فریاد بزنی که ببینید من اشرف مخلوقات رو افریدم. فعلا تنها کسی که نمیدونه عشق و محبت چجوریه تویی لویی.
الان که فکر میکنم میبینم من اشتباه کردم؛ تو اصلا قلب نداری. حتما من رو هم برای دوست داشتن نمیخوای. به هر حال من دیگه دوست ندارم توسط تو دوست داشته بشم. حالا میتونی بری خودت تنهایی اشتباهاتت رو جبران کنی. دیدی! جنگ میروز شد همونطور که تو دوست داشتی."
هری اخرین جمله هاشو توی صورت لویی داد زد و با عجله رفت پایین. لویی با تردید به من نگاه میکرد؛ چشماش ثبات نداشتن و اخمش توی هم بود. نفس های نا منظمش بلند بلند صدا میکردن. عذاب در درونم شعله میکشید. حالا من فرقی با یک جنگ آفرین ندارم. من هیچ تفاوتی با آرِس ندارم چون کسی که دیگری رو دوست داره دلیل محکم تری هم برای داد زدن داره. من باز هم باختم. عشق پشت بندش خشم رو به همراه میاره و در آخر نفرت رو.
سوال: من کی ام؟
جواب: بازنده ای به نام اِروس. ملقب به لیام پین. افریننده ی کشنده ترین سلاح جهان.........
یکمی لری اش پاشید اما خب خودم زخمی شدم واسه این پارت مردم برای لیام(':
و اینکه چرا تو کانالم جوین نیستید خوانندگان؟
همین.
لاو.
#شیوید
STAI LEGGENDO
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."