سه ساعتی میشه که خودمو توی اتاق حبس کردم. چرا اصلا وارد این بازی شدم وقتی میتونستم کنار بکشم؟ این هانگر گیمز نیست که توی موقعیت ناشناخته ببینی کی دووم میاره. این در رابطه با تاثیر گذاریِ خودمون بر جهانه.
فقط به یک نقطه روی دیوار خیره شدم و به خالکوبی ها و ایکاروس و نایل و حرفاش فکر میکنم. اگه زین جاسوس باشه و از ما به زئوس بگه پس چرا نایل هیچ تغییری نمیکنه. نکنه اون اولین قربانی این بازی کثیف میشه؟
این خونه مثل تله موشه. نباید میومدیم توش. زین انسان نیست. یعنی هست. اون خون داره. واقعا نمیفهمم. من داشتم عاشق یک انسان می شدم اما اون ماهیتش پنهانه. اون میتونه یا یک هیولا باشه یا یک فرشته. مهم اینه که من نمیدونم اون چیه اما هر چی که هست داره بر علیه ما کار میکنه. نباید دوستش داشته باشم. نباید بهش اهمیت بدم. کسی که این همه راز برای پنهان کردن داره نمیتونه قابل اعتماد باشه.
خودش بهم اخطار داده بود پس یعنی اونم به من اهمیت میداده. براش مهم بودم؟
با صدای تق تق در از جا پریدم. در باز شد. خودش بود. بهش نگاه نکردم. عصبانی بودم. از خودم. نه از اون. در رو پشت سرش بست:" بذار باز باشه."
در رو ول کرد.کنار من نشست در حالی که اون یکی دستشو پشت سرش قایم کرده بود.
گفتم:" چاقو قایم کردی تا منو بکشی؟"گفت:" تو چی از من میدونی؟"
"همه چیزو."
"تو هنوز هیچیو نمیدونی."
با صدای اروم و گرفته کلماتمو مردد به زبون اوردم:" میدونم که نباید بهت اهمیت میدادم. از این به بعدم نمیخوام."
زین بدون اینکه لحنش رو عوض کنه گفت:" لااقل حاضری بهم اعتماد کنی؟"
جوابی نداشتم که بدم. مثل اینکه من رو میخواستن شکنجه کنن. مثل بچه ای که به زور جلوی خودشو نگه داشته تا به کیک خامه ای تولد ناخونک نزنه.
زین ادامه داد:" برات یه چیزی اوردم."
دستشو از پشت سرش اورد. از همون دفترچه هایی که من نگاه انداختم بهش بود اما شبیه اونی که من خوندم بود.
"این چیه؟""مهم ترین دفتری که من نگهش داشتم."
کاغذ های دفتر داشتن میپوسیدن و ورقه هاش از هم جدا شده بودن.
زین ادامه داد:" ازت میخوام بخونیش. اونوقت تصمیم با خودته."
"تصمیمِ چی؟"
لبخند زد. دستمو گرفت و روی جلد چرمی دفتر گذاشت:" فقط ازت میخوام بخونیش بعد تصمیم بگیری که من یک جاسوسم یا یه کسی که فقط میخواد کمک کنه."
زیر شصتش چسب زخم داشت که یکمی هم لکه ی خون روش دیده میشد. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر مطمئن میشدم که اون نمیتونست یک خدا باشه. خدایان خون ندارن.
چشمامو از دستش برداشتم و به چشماش که هیچوقت نفهمیدم دقیقا چه رنگی هستن دوختم.
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."