انگشتای چسبناکم رو به هم فشار میدادم و از تماشا کردن کنده شدنشون لذت میبردم. شکر واقعا چیز عجیبیه! زین هم اخرای پشمک که به چوب مونده بود رو یه ذره یه ذره میکند و میخورد. یه قدم زدن ۱۰ دقیقه ای از زون ۱ شهر بازی به زون ۲.
نایل با ما نیومد. هر چقدر التماس کردم حاضر نشد بیاد. گفت که قرار نیست مثل بچه دو ساله دنبال مامان و باباش راه بیافته. اول از دستش کفری بودم چون به زینگفتم که نایل رو هم باخودمون بیاریم اماحالا اون ترجیح میده فعلا همراه ما جایی نیاد. شاید دلش از دیشب پره. ای کاش میتونستم بهش انقدر فکر نکنم و خودم خوش بگذرونم. میدونم که اونم داره خوش میگذرونه.
زین وسط افکارم گفت: "توی زون ۲ یهچرخ و فلکبزرگ با یه ترن هوایی خفن هست. تونل وحشت هم داره. تو چی دوست داری؟"
با حالت مظلومی گفتم:" من هیچکدوم از اینا رو تا حالا سوار نشدم. هر کدوم کهخودت فکرمیکنی باحال باشه."
"پس همه اشونو میریم!"
توی این بخش بچه های کمتری دیده میشدن بیشتر نوجوونا ریخته بودن و حسابی سر و صدا میکردن. خیالم از این بابت راحت تر شد اینطوری مثل چند دقیقه پیش کسی به کبودی صورت زین گیر نمیداد و نمیگفت اینجا پر از بچه است! بچه های ادما خیلی باید سوسول باشن که با یه کبودی ساده بترسن. خودشون که ترسناک ترن؛ هیولاهای کوچولو.
زین دم دکه بلیط ها رو خرید. به سوی چرخ و فلک گنده.
توی صف دستمو چنان محکمگرفته بود که احساس میکردم الان انگشتامو خورد میکنه. نمیفهمیدم واسه چی انقدر هیجان زده بود. تا اینکه یه خانم مسن با لباس های عجیب و غریب اومد سمت ما:" هی شما اقایون جوون. من خبر های خوبی براتوندارم. میخواید کف دستتونو ببینم؟"زین ابرو بالا انداخت و با شیطنت به مننگاه کرد. منم از خدا خواسته گفتم:" حتما!"
دستموبردم جلو اما فالگیر دستمو پس زد و زینو جلو کشید. دست زین رو گرفت و با سر انگشتاش کف دستش اشکال نامفهومی کشید. بعد با لبخند رو بهش گفت:" تو توی قلبت به جز پاکی چیزی نیست. نیتت خوبه. مطمئن باش. تردید توی تصمیمات تو جایی نداره. همیشه باید با اینجا تصمیم بگیری. پس بی خیال شو و اوج بگیر."
بعد دو بار اروم با دستش به سمت چپ سینه اش زد.اخر سر به مننگاه کرد لبخندش محو شد و بهمگفت:" رها شو. با کینه داشتن نمیتونی پرواز کنی. سبک بال باش."
راستش ترسناک تر از چیزی بود که تو فیلما دیده بودم. چشماش که توی سیاهی مطلقی که با سرمه دورش کشیده بود تیره تر و عمیق تر دیده میشدن. دستمو کردم تو جیب شلوارم تا کیف پولمو در بیارم که جلومو گرفت:" اینیه نصیحت ساده بود. بابتش چیزی نمیخوام."
و بعد میون جمعیت گم شد.
نوبت به ما رسید. سوار کابین سورمه ای شدیم و روی صندلی ها نشستیم. چرخ و فلک به ارومی به حرکت در اومد. زین اه کشید و سر صحبت رو دوباره باز کرد:" خیلی خیلی وقتی میشه که از این ارتفاع چیزیو ندیده بودم. میدونی. هنوز باورش میتونه سخت باشه که دیگه هیچوقت نمیتونم پرواز بکنم."
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."