10. آفتاب

228 59 17
                                    

به بدنم کش و قوسی دادم و لاحافمو کمی پایین تر کشیدم. پلکام به هم چسبیده بودن. از بیدار شدن متنفرم. پلکایی به هم چسبیده مو اروم باز کردم. یک لبخند رو دیدم.

"بیدار شدی بالاخره زیبای خفته!؟ دیشب تا دیروقت بیدار بودیم. برات پنج فصل این کتابو خوندم تا دیگه وسطای فصل شیش نکشیدم. پاشو بچه پر رو!"

آفتاب ملایمی از پنجره به پوست صاف و گندمی اش میخورد و چندین برابر زیبا ترش میکرد. چشمای خمار و مستش براق تر از همیشه دیده میشدن و موهای تقریبا بلند مشکی و ابریشمیش اشفته بودن. کاشکی همه ی ادما وقتی از خواب بیدار میشدن انقدر زیبا به نظر میرسیدن نه مثل من شبیه کفتر زیر تریلی رفته.

پرسیدم:" ساعت..."

"ده و نیم. منم تازه بیدار شدم. بقیه صبحونه خوردن اما به خاطر من و تو میز رو جمع نکردن."

"سر کار دیرت نشه؟"

"امروز یک شنبه است. نمیرم....راستی دیشب چه اتفاقی افتاد؟ چی دیدی؟"

فکر کردم اما چیز دقیقی ازش یادم نبود:"نمیدونم. "

با یک حرکت بلند شدم و ادامه دادم:" به هر حال. صبحت بخیر زین."

"صبح تو هم بخیر لیام."

یه خمیازه یه محکم کشیدم.

به صورتم آب زدم و خشکش کردم. زین از آشپزخونه داد زد:" نیمرو میخوری؟"

"آره."

وقتی برگشتم که زین داشت نون تست ها رو میذاشت توی تستر.

"بقیه کجان؟"

"بیرون."

" تو توی یه کتاب فروشی کار میکنی؟"

"اوهوم."

با خودم فکر کردم که احتمال اینکه توی کتاب فروشی ای که امی رو دیدم باشه.
پرسیدم:" تو خودتم کتاب میخونی؟"

اره ی محکمی گفت و جواب کامل تری داد:"بیشتر تاریخی میخونم."

_" خب...جایی که من زندگی میکردم پر کتابای تاریخی بود. منم میخوندم اما اونقدرا هم خوشم نمیومد. چیز دیگه ای نبود پس چاره نداشتم."

ماهیتابه رو روی اپن گذاشت:" دقیقا از کجا میاین؟ یونان؟"

" نه. درسته که ما به عنوان خدایان یونانی شناخته میشیم اما خب اونجا زندگی نمیکنیم. فقط برای مدیریت وضعیت زمین گاها میریم یونان و برمیگردیم. ما یه جایی زندگی میکنیم فراتر از تمام کهکشان ها. جایی که دنیا میخواد تموم بشه اما بازم ادامه پیدا میکنه. اسمش رو میذاریم کاخ زرین چون توی خلاء طلا خیلی خوب دووم میاره. توی رگ هامونم طلا در جریانه. البته الان نه. الان در واقع نیمه خداییم."

"چجوری اونجا نفس میکشید؟"

_"نمیکشیم. ما جاودانیم. توی آب مقدس تطهیر میشیم. بخشی از این آب از رودخانه ی یوروتازِ یونان کشیده میشه. خیلی خیلی ماجرا داره تا بخوان اماده اش کنن که خدایی رو توش تطهیر کنن."

FALLEN [z.m]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora