23. کالیوپه

179 50 38
                                    

"روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است

و هر انسان برای هر انسان
برادری ست.

روزی که دیگر در های خانه شان را نمی بندند
قفل،
افسانه یی ست
و قلب،
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که اهنگ هر حرف
زندگی ست.
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوتر های مان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم."

شعر رو خوند و بوسه ای محکم روی دست یخ کرده ام جا گذاشت.

کاملش کردم:" احمد شاملو، از ایران."

زین با صدای نرمش گفت:" راستش من همیشه طرفدار مولانا بودم توی شاعرای ایرانی اما یه بار رفتم ایران. یه دختر کتاب شاملو رو خریده بود. بهش اعتماد کردم. منم خریدمش. و بعد نتونستم دیگه ازش دل بکنم.... بازم گریه کردی؟"

"پس باید از اون دختر تشکر کنی....هنوز نمیتونم باور کنم که چه اتفاقی برام افتاده."

"به زودی این کارو میکنم. میدونم. سخته."

پرسیدم:"از کجا میخوای دختره رو پیداش کنی؟"

"اون همینجاست. کالیوپه...الهه ی الهام بخش. اون به من گفت. گفت که به صدای قلبم گوش کنم و صدای قلب من این تو بود!"

"تو عجیبی زین."

"من عجیب نیستم. من خیلی چیزا رو تجربه کردم و به چشم دیدم که دیگه انگار چیز جدیدی برام نمونده."

به سختی خودمو روی تخت بالا کشیدم که زین زیر بغل هامو گرفت و کمکم کرد به تاج تخت تکیه بدم. از درد برخورد زخم های پشتم به تکیه گاهم ناله کردم.

زین:"دستت شکسته احتمالا. باید امروز بریم بیمارستان همینجوریشم خیلی دیر شده. میریم اگه هر جا خواستی بشینی پشتت درد گرفت یا هر چی سوال پیچت کردن بهشون بگو از پشت افتادی روی شیشه وقتی داشتی کار میکردی و زخم شده اما حالا کاملا بخیه خورده و زود خوب میشه. باشه؟ یه سری دکترا خیلی کنه ان."

سری به نشانه ی تایید تکون دادم و به دستم که همچنان با تی شرت پاره پوره ام بسته شده بود به گردنم نگاه کردم.

"فقط من خیلی سردم میشه اونجا رفتنی به من کاپشنی چیزی بدی؟"

زین انگشتشو به نشونه ی -ی لحظه وایسا- گرفت و از اتاق رفت و بعد با یه چیز سیاه توی دستاش برگشت.
سوییشرت من بود. اما انگار..سالم بود.

FALLEN [z.m]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora