39. غروب

155 33 14
                                    

پیداش کردم. جایی رو که بهش تعلق دارم پیدا کردم. وسط دشت تنها نشستم و‌ منتظرم تا یه بار دیگه غروب اینجا رو ببینم. ببینم که یک تکه از بهشت چقدر میتونه زیبا باشه.

نسیم خنک به گونه هام میخورد و اشک هامو خشک میکرد. صدای باد میون برگ ها میپیچید و برام لالایی میخوند. چمن های بلند به سبزی روز اول بهار بودن و من غمگین تر از هر موقع ی دیگه ای اینجا نشستم و یک بار دیگه بی خیال همه چیز میشم.

روز خیلی طولانی داره میشه. ادما وقتی بچه ان بلدن که توی شرایط ناامید کننده چیکار کنن اما به مرور یادشون میره. روی زمین دراز کشیادم چشمامو بستم. صدای خنده های دوران نوجوانیم توی هوا احساس میشه. زمانی که مسابقه میذاشتیم تا از بالای تپه غلط بخوریم و هر کسی سریع تر به پایین میرسید برنده میشد.

هنوز هم درخت شاه توت پر از برگ و میوه است. هنوز هم باید ترش باشن. هنوزم میتونم خونه باشم. حیف که جای خالیشونو احساس میکنم. حتی حس عجیب و غریبی هم که در طول بازی کردنم بهم دست میداد هم ندارم. اون حس تعقیب شدن بود.

میفهمیدم که یکی اونجاست اما چون میدونستم قرار نیست اسیبی بهم بزنه بهش اهمیت نمیدادم. تا به حال کنجکاو هم نشده بودم اما حالا میفهمم که نبودن زین پشت بوته ها و یا نگاه کردنش از اون بالا چقدر به من اطمینان خاطر میداده حتی اگه نمیشناختمش. به هر حال الان فقط من هستم و این دشت مه الودی که داره مثل مادرم برام دلسوزی میکنه.

صدای شکستن چمنا زیر پاهاشو شنیدم. صدامو صاف کردم که اگه اومد لحن بغض دارمو نشنوه. این  نرمی قدم های با دقت اروم فقط مخصوص یک نفره.

"فکر کنم خوشحالم که اومدی زین."

از پشت سرم صدای لطیفشو شنیدم:" میدونستم میای اینجا. لابد منتظر غروب افتاب هم هستی."

سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم.

"نگران نباش.‌ از غروب تا سپیده دم پیشت میمونم. تا هر وقت که بخوای. اروس"

خنده ی تلخی کردم:" من هنوز به اسم واقعی تو عادت نکردم."

"مهم نیست. منو هر طوری که دوست داری صدا کن. اینجوری منم اسممو بیشتر از هر موقع دیگه ای دوست میدارم!"

"خیلی داری فیلم هندیش میکنی!" میون گریه هام خندیدم.

"میدونی. تو هیچوقت عوض نشدی. خنده هات درست مثل قبلنا کوتاه و شیرینه. "

"واسم عجیبه که چرا زودتر بهت نزدیک نشدم."

نشستم و به صورتش نگاه کردم. نور طلایی افتاب خسته ی عصر روی صورتش برق میزد و بازتاب رنگ های صورتی و بنفش نور روی چمن های کنارش افتاده بود. خورشید توی چشم هاش داشت طلوع میکرد و لبخندش خود نور بود. گرمای عشقش بال هاشو ذوب کرده بود و من درست وقتی نگاهش میکردم، قلبم میدرخشید.

FALLEN [z.m]Where stories live. Discover now