18. خورشید

209 57 22
                                    

تا به الان چیزی توی اولین دفترچه خاطرات ایکاروس پیدا نکردم جز چند تا نکته ی سطحی راجع به به دنیا اومدن ایزد جدیدی که پرومته باشه و انسان ها و اینکه چرا زین از اونا خوشش اومده.

زین میخواسته از انسان ها نگهبان درست کنه طوری که مراقب همدیگه، خودشون و ما در برابر هیولا ها باشن و در عین حال بتونن خودشون کار های بزرگی کنن. این هوشمندانه است به نظرم.

دفتر رو بیشتر ورق زدم تا که به یک چیزی برخوردم. یک دفعه سر جام میخکوب شدم.

[اِروس، ایزد جوونی که من هنوز ملاقاتش نکردم به انسان یک هدیه داد. هدیه ای که هیچکس نمیتونست مثالشو به اونا و خود ما بده.

اگر روزی از نزدیک میدیدمش تحسینش میکردم. اون خیلی باهوش و احساساتیه وگرنه هیچکس قلب بزرگی برای افریدن خود عشق نداره جز اون. زئوس گفته حق ندارم ببینمش. و اگه برم پیش خودش و دوستاش، هم من و هم اونا رو میکشه.

یه بار از دور دیدمش. اون خیلی زیباست. دستای کوچیک و موهای قهوه ای داره. طوری که با لب های برجسته، گردن کشیده و چشمای درخشانش به پرومته که از خودش بزرگتر بود خیره میشد قند توی دلم آب میکرد. اون واقعا یک نوجوون خام بود. چی توی وجودش داشته که به این سن همچین چیزی رو توی قلب انسان ها گذاشته؟

یادمه وقتی میخندید چشماشو میبست و به عقب خم میشد و با صدا قه قهه میکرد. صداشم مثل خودش نرم بود. کاشکی به جای اینکه فقط از دور، از یک شیار چند اینچی ای که در باز مونده بود نگاش کنم میتونستم برم نزدیک و به جزئیات چهره ی ظریفش نگاه کنم. بتونم باهاش صحبت کنم و باهاش دست بدم.

اون شایسته ی پرستیده شدن بود. اگر انسان کامل نبود اون کاملش کرد. فردا از کاخ زرین میرم. میرم به زمین تا نشون بدم به زئوس عشق واقعی رو. میون دو تا انسان. خارج از قانون و مرز های اضافی...]

در با شدت باز شد و از جا پریدم. لویی بود.

لویی:" عااا سلام پسر اومدم ازت بپرسم که میای تا....اون چیه تو دستت؟"

دفترچه رو سریع پشتم قایم کردم و با دستپاچگی گفتم:" هیچی!"

نزدیک اومد و دستشو دراز کرد دفترچه رو محکم گرفتم تا از من نگیره.

گفتم:" به این شرط بهت میدمش که هر چی از ایکاروس میدونی بهم بگی!"

همچنان تقلا میکرد تا اونو از دستم بگیره:" من همه چیو گفتم!"

"نه نگفتییی!!!"
محکم دفتر رو از دستاش کشیدم که باعث شد با شدت به دیوار بخورم و بیافتم روی زمین.
از درد دفترچه رو توی بغلم گرفتم و پیچیدم. با گریه گفتم:" عاااا...اخخخ..."

نایل و زین بدو بدو اومدن تو اتاق.
نایل:" چی شد!"

زین اومد کنار من زانو زد و دستش رو روی پهلوم گذاشت:" تو خوبی؟ چیزیت که نشده؟"

FALLEN [z.m]Where stories live. Discover now