دستگیره ی در دستشویی رو فشار دادم...باز نمیشد. چشمامو بستم. تصاویر شلوغی جلوی چشمام اومدن.
تاریکی.
زین.
تاریکی.
چند تا چشم.
بت من.
بال.
خورشید.
چشم های قرمز و ترسناک.صدای جیغ بلند شد. در دستشویی شروع به اب شدن کرد. چند تا دست مشکی از جنس دود اونو شکافتن. خودش بود. خود سایه بود. از سوراخ پشت در بیرون پرید و بهم حمله کرد.
افتادم زمین و از پام گرفت. داشت بالا تر میومد که شروع کردم به سینه خیز رفتن. پامو با یه حرکت به بیرون پرتاب کردم و اونو تونستن از خودم جدا کنم.
صدام در نسومد نفسم حبس شده بود.
لامپ بالای سرم همزمان با برخورد سایه به زمین خرد شد. راه جلوهو باز کردم و دوییدم.
دوباره پامو گرفت. محکم تر از قبل زمین خوردم. میتونستم جای ناخوناشو حس کنم. خودمو کشیدم به امن ترین جای ممکن.
در اتاق زین به طرز عجیبی باز بود. رفتم تو و در رو روی تاریکی بستم.
به در میکوبید و جیغ میزد.دستام رو روی گوشام گذاشتم و زانو هامو توی شکمم فرو برودم.
داد زدم و داد زدم تا صدای جیغ قطع شد.به اتاق زین نگاه کردم. بزرگ بود و تمیز! اتاقش قشنگ بود.
یه میز داشت روش پر از کتابچه های جلد چرمی بود و تابلو های نقاشی شکسته شده یه گوشه درست پشت تخت نرمش انبار شده بودن..به ساعت کهنه ی رو به روم نگاه کردم. پاندول هاش با صدای تیک تاک تیک تاک اینور و اونور میرفتن. همه جا پر از کاغذ بود. پر از نقاشی هایی بود که بیشتر شبیه به خط خطی بودن.
بلند شدم و سمت بوم های نقاشی شکسته رفتم. چوب های دور قابش رو صاف کردم و یک ادم رو دیدم.
یک مرد که بال داشت اما به نظر نمی اومد که پرواز کنه. بیشتر انگار داشت می افتاد. صورت نداشت.نصفه رها شده بود.
چی باعث شده بود که اون نقاش از این نقاشی به قدری متنفر بشه که به این حال گوشه ی اتاق رهاش کنه.
نقاشیِ دوم رو کشیدم بیرون تا اینکه صدای کوبیده شدن در بلند شد.زین داد زد:" لیام تو خوبی؟ چرا درو قفل کردی؟ بیا بیرون. زودتر از اتاق من، بیا بیروننن!"
همه شون داشتن دیوانه وار به در میکوبیدن. مثل یورتمه رفتن اسب هایی که سرشون میلیون ها دلار پول شرط بندی شده صدا میکرد. اما اون نقاشی ها جذاب تر از هر چیز دیگه ای به نظر میرسیدن. تصمیم گرفتم جواب ندم و به بقیه طرح ها نگاه کنم.
نقاشی دوم همون فرشته بود اما بال هاش خونی بود. اون به طرز عجیبی آسیب پذیر بود و خطوط نقاشی کامل و با ظرافت جزئیات رو شکل داده بودن.
بلند شدم و نقاشی ها رو همونجوری که بودن سر جاشون گذاشت و دستم رو برای برداشتن دفتر جلد چرمی ای که روی میزش بود دراز کردم.
اونقدر کهنه بود که جلدش تیکه تیکه و کاغذاش زرد شده بود. بازش کردم و چشمم به یک جمله ی عجیب خورد.
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."