صدای زنگ در اومد.
چون خودم نمیتونستم پاشم و بازش کنم گفتم بلند گفتم:" زین دارن در میزنن."صدای قدماشو شنیدم که سمت در میرفت. مجله رو روی میز کنار تخت گذاشتم و خودمو بالا کشیدم. زخمام بهتر شدن و مثل قبل درد نمیکنن و تیر نمیکشن فقط در حد مرگ میخارن. نایل میگه این خوبه چون نشون میده اونا دارن جوش میخورن.
صدای خفه ی زین که بلند بلند در حال صحبت کردن بود به گوش رسید:" اوه اِمی سلام دختر خیلی وقته ندیدمت!"
اِمی:" اره دقیقا به خاطر همین اومدم بهتون یه سری بزنم نگران شده بودم."
زین:" مامانت چی؟ اون نیومده؟"
"اون توی ساختمون رو به روی خونه ی شماست با یکی کار داره بعدا میاد میبینیش."
پس بیا تو.
صدای بسته شدن در.
زین شروع کرد برای امی تعریف کردن:" اره لیامو که یادته؟ اون براش یه اتفاقی افتاد و منم وظیفه دونستم مراقبش باشم به خاطر همین این چند روزه نتونستم بیام کتاب فروشی. مشکلی که پیش نیومد؟"
"اوه متاسفم! اون الان کجاست؟"
"تو اتاقشه...بذار بهش بگم تو اومدی."
صدای قدم هاش به اتاقم نزدیک شد. خوشبختانه من خیلی ادم شلخته ای نیستم که نتونم مهمون بیارم تو اتاقم.
تا زین در رو باز کرد گفتم:"بگو بیاد!"
وقتی امی اومد توی اتاق یه بلوز استین بلند یشمی با شلوار لی پوشیده بود. موهای لختشو باز کرده بود و روی شونه هاش ریخته بود و چشماش پر ترحم بود.
گفتم:" سلام اِمی. خوشحالم که میبینمت. خوشگل شدی."
"مرسی....تو حالت خوبه؟ چه بلایی سرت اومده."
نزدیک شد. خودمو کنار کشیدم تا روی تخت بشینه.دست گچ گرفتمو بالا گرفتم و براش توضیح دادم:" از یه جای بلند افتادم پشتم پر زخمه اگه دکمه های پیرهنمو که باز کنم فقط یه مومیایی میبینی. نه علامت لباس سوپر من!"
زین رفت تا چایی درست کنه.
امی خودشو نزدیک من کشید و شروع کرد به صحبت کردن با صدای اروم. طوری که انگار رازی رو داره برای من اشکار میکنه:" میدونی. میخوام برات یه چیزیو تعریف کنم که به هیچکس تا به الان نگفتم!"
منم با صدای اروم در جوابش گفتم:" میشنوم!"
"من اولین بار که به جشن اخر سال دعوت شدم.(prom night)، دو سال پیش..خب اون موقع از یه پسری خوشم میومد. اون باحال ترین پسر مدرسه بود و همیشه منو میخندوند. به خاطر همینم وقتی ازم خواست باهاش برم به جشن کلی ذوق کردم. شب جشن یه پرهن ستاره ستاره ای سورمه ای با ال استار های ساق دار پوشیدم. موهامو مامانم برام درست کرد و ناخونامو لاک زد. فکر میکردم قراره اون شب خوشگل ترین دخترِ جشن باشم! ولی وقتی رفتیم اونجا فهمیدم پسری که منو دعوت به رقص کرده خودش رقصیدن بلد نیست. اولش ناامید بودم. خیلی ناامید. بعدش گفتم اشکالی نداره. پاشو هر جوری میتونی برقص. تلاشتو بکن! ولی اون میدونی بهم چی گفت؟"
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."