8. موهای همیشه بافته

286 63 6
                                    

لویی:"چرا بهش گفتی؟ چرا به یه فانی گفتی از کجا اومدیم؟ تو فقط اومدی که گند بزنی نه؟"

"بسه لویی تمومش کن. تمومش کن. خودم میفهمم دارم چیکار میکنم اون به ما احترام قائله منم براش احترام قائلم. این که اون از جنس ما نیست و خون توی رگ هاش جریان داره دلیل نمیشه باهاش مثل حیوون رفتار کنیم. اون بی ازار و معصومه. اینو تو که انسان رو درست کردی و شکل دادی باید به من بگی نه من به تو!"

صدای پچ پچمون کل اتاق طبقه ی بالا رو گرفته بود. به هوای ازاد نیاز داشتم.

لویی:" تو همیشه همینجوری از شرایط فرار میکنی؟"

"من فرار نمیکنم دارم سعی میکنم بفهمم چطوری زودتر میتونم برگردم و از دست توی نمک نشناس خلاص شم!"

در رو پشت سرم نبستم و خیلی سریع از پله ها پایین رفتم.

لویی داد زد:" نمک نشناس تویی که به خاطر یه غریبه داری دوستاتو خورد میکنی."

نایل:" میخوای منم همراهت بیام؟"

"نه."

"خیلی خوب. خداحافظ. مراقب باش."

بند کتونی هامو سفت کردم و به سمت خیابون اصلی قدم برداشتم. درست به سمت کتاب فروشی ای رو به روی اون لباس فروشی بود.

محله ی نسبتا ارومی بود و هر از گاهی ماشینا رد میشدن. ماشینای اکثرا سفید و مشکی. نمیدونم مشکلشون با رنگ ها چیه.

توی خیابون هر کسی یه شکلی بود. چند نفر دست در دست هم دیگه راه میرفتن و چند نفر دعوا میگردن. مردم سگ هاشون رو به پیاده روی میبردن و چند نفری مثل منم توی زندگی روزمره ی ادما سرک میکشیدن.

یه دفعه یه چیزی از جلوی چشمم رد شد. سایه اش باقی موند. پلکامو محکم روی هم فشار دادم و وقتی باز کردم تصویر زین جلوی صورتم بود. تند تند پلک میزدم و اونم هی میرفت و میومد. صدای ماشینا بلند تر شدن. و یک سری مکالمه های قدیمی توی سرم اکو شد:

تا وقتی که جاگاه خودتونو ندونید لیا...تو از زین خوشت میاد؟...ما خدا هستیم. خدایان اساطیری یونان....

سرعت رفت و امد تصاویر بیشتر شد. بوق ماشینا بلند تر و بلند تر میشدن و مکالمه ها نامفهوم تر. سرم داشت میترکید. جفت دستامو روی گوشام فشار دادم. پامو چند بار محکم به زمین کوبیدم اما درد توی استخونام داشت رخنه میکرد.

داد زدم:"بسههههههه بسههههههه تمومش کنن"

زانو هام سست شدن و روی زمین افتادم. دستامو مشت کرده بودم و به زمین میکوبیدم. فریاد میزدم. داد میزدم. اشک میریختم.

یک نفر دستاشو روی شونم گذاشت. با صدای خانوم پیری که با لحن مهربونی داشت باهام صحبت میکرد به خودم اومدم. منو بغل کرده بود و موهامو نوازش میکرد.

FALLEN [z.m]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz