30.جذبه!

182 38 18
                                    

نایل:" تو دیگه چرا بیداری؟"

زانو هامو بیشتر تو خودم جمع کردم. زیر لب جواب دادم:"نمیدونم. حس عجیبی دارم."

"داری کپک میزنی تو این خونه."

"نه...امروز متوجه صدای قلبم شدم. بدنم پر از خونه. احساس بدی دارم. همین الانم دارم میشنومش. انگار که یه ربات گنده ام. همه چیزم به موتورم بستگی داره. درد دارم."

"صدای قلبت چطوریه؟"

"بیا خودت گوش کن. گوشتو بچسبون اینجا. حسش میکنی."

لیوان شیری که توی دستاش بود رو روی میز گذاشت و سرشو روی سینه ام گذاشت.

نایل:" پس اولین آهنگی که بچه ها میشنون اینه!"

لبخند زدم:"اره."

ادامه دادم:" ادما خیلی قوی تر از ما هستن. اونا از نظر جسمی ضعیفن ولی رحشون از روح ده تا ایزد بزرگتره. وگرنه تا الان یدونه ادم هم دووم نمی اورد."

"اونا زندگی کردنو یاد میگیرن نه وجود داشتنو. اونا شاید پنجاه سال عمر کنن ولی بیشتر از مایی که هزاران سال عمر میکنیم زندگی میکنن."

با ناباوری گفتم:"مسئله اینه که من زندگی کردن بلد نیستم."

اومد کنارم نشست و به شونه ام تکیه زد:"زندگی کردن قانون و قائده خاصی نداره. فقط باید با جریانش پیش بری، نه اینکه بر خلاف جهتش راه بیافتی. مثل نگاه کردن به یه کلمه است؛ هر چقدر هم بی اهمیت باشه برات وقتی که فقط بهش یه نگاه معمولی هم بتوزی بازم نمیتونی نخونیش. فقط باید چشماتو باز کنی."

پوزخند زدم:" طوری حرف میزنی که انگار خودت اینکاره ای!"

میتونستم در جواب لبخندشو در دل تاریکی نیمه شب که روی خونه سایه انداخته بود حس کنم.

گفتم:" تو خودت چرا بیداری؟"

"مشغله فکری...نمیدونم منم دیگه قاطی کردم. انقدر فکرای بیخود کردم حوصله ام سر رفت گفتم بیام یه چیزی بخورم تا که شاید سنگین شم بخوابم. میدونم که نمیتونم بخوابم."

"کاشکی میشد اینطوری بیکار نباشیم."

یه دفعه از جا پرید:" یه فکری دارم!"

انگشتم رو روی لبام گذاشتم:" هیسسس...زین خوابه."

با ذوق پاشد و رفت تا یه چیزی بیاره:"صبر کن یه جایی هست که میتونیم بریم فقط باید یه سرچ بزنم."

"اینوقت شب میخوای کدوم جهنمی بکشونی منو؟"

نایل که سرشو تو لب تاپ کرده بود با شیطنت گفت:" همون جهنمی که توش با شیطون عشق و حال میکنی!"

"من هنوز جوونم هزار تا ارزو دارم از الان بگما."

"پاشو برو بابا پیر مرد! برو یه لباس قشنگ بپوش. یه عطر خوبم بزن. منم میرم حاضر شم."

FALLEN [z.m]Where stories live. Discover now