در گاراژ باز شد و یه فورد قدیمی قرمز بهمون چشمک زد. بیشتر انتظار یه لکسوز مشکی داشتم چون توی اکثر کتابایی که درباره ی زمین هستش نوشته شده که لکسوس ماشین محبوب و گرون قیمتیه و از این چرت و پرتا، به هر حال این خیلی خوشگل بود و حس و حال دهه ی هفتادو بهم میداد.
زین:"خب پسرا سوار شید. ببخشید فقط مک کویین یکمی داره زوار در رفته میشه. دلم نمیاد عوضش کنم."
ماشینش اسم داره؟!
سوار مک کویین شدیم و بر خلاف چیزی که به نظرمیرسید توش خیلی راحت بود. مثل یک کاناپه نرم بود و به ما تحت ادم اسیب نمیزد!ز:"چه اهنگی دوست دارید بذارم؟"
با هیجان گفتم:" سمفونی ای که توش چنگ نوازی هم باشه داری؟!"
این که گفت نه یکمی ناامید کننده بود. از توی اینه ی جلوی ماشین بهم نگاه کرد:" میخوای من خودم یه چیز خوب بذارم بعد راه بیافتیم؟"
تایید کردم. خیلی گوشم به موسیقی انسانی عادت نداره پس به هر حال فرقی نمیکنه. تنوع لازمه. همیشه اوضاع باب میل ما پیش نمیره که.
رفت سراغ داشبورد اما زانو های لویی مزاحم دستش شدن.ز:"میشه اون البومی که اون توعه رو بدی؟"
سیدی رو از توی جعبه برداشت و داخل ضبط گذاشت و راه افتادیم.
In the land of gods and monsters
I was an angel,
living in the garden of evil...هری با ذوق وسط اهنگ پرید:"دوستش دارم! خیلی خوبه. از کجا میدونه هیولا ها وجود دارن و توی دنیای خدایان زندگی میکنن؟!"
با شونه ام یه تنه ی ریز بهش زدم تا حواسش باشه گند نزنه. اگه بفهمه ما خداییم ممکنه فکر کنه یه مشت دیوانه ایم و پرتمون کنه بیرون. من میتونم توی کارتون بخوابم اما نه کنار لویی و هری چون میدونم اونا هر لحظه ممکنه کارای حال بهم زن انجام بدن.
با صدای زین افکار منفور و چندش اورم رو کنار زدم. پشت فرمون خنده ی کوتاهی کرد و گفت:"نمیدونم. هر وقت تو مطمئن شدی به منم بگو! تا به حال اهنگای لانا رو گوش نکردی؟"
ه:"لانا؟"
"لانا دل ری. اسم خواننده ی این اهنگه."
"اما ترجمه ی این به ایتالیایی میشه لانا از ری. تو ری اینگیلیسی صحبت نمیکنن."
توی آینه به زین که سعی داشت جلوی خنده شو بگیره و لبشو گاز میگرفت نگاه کردم. نفس کوتاهی گرفت و خنده شو خورد.
ز:"نه این اسم مستعارشه. نیازی نیست ترجمه شه."
البوم رو دوباره برش داشت و از اون جلو رو به هری گرفتش:" بیا بگیر ببر خونه گوش بده. اگه خوشت اومد مال خودت."
چشمای سبز و جدید هری گرد شدن:" اما..اما این مال توعه. به همین راحتی میخوای بدیش به من؟"
" بعضی وقتا اگه به کسی یه هدیه ی کوچولو هم بدی حال خودتم خوب میشه."
به بازتاب عکس چشماش توی اینه ای که جلوم بود نگاه کردم که داشتن به دقت مسیر جلوشونو زیر نظر میگرفتن. هر چقدر بیشتر به چشماش نگاه میکردم راز الود تر و یا حتی قشنگ تر به نظر میرسیدن. پرومته میتونه با اون چیزی که خلق میکنه هنرش رو به نمایش بکشه و چشم های این پسر چیزی نیست که کسی به جز یه خدا بتونه اونا رو نقاشی کنه.
در همین حین که با افکارم کلنجار میرفتم زین چشماشو لحظه ای از جلوش گرفت و به بالا تر نگاه کرد؛ به من. یادم نبود اونم میتونه منو ببینه و از اینکه اونجوری بهش خیره بودم خجالت کشیدم و سرمو پایین گرفتم. گونه هام سوزن سوزن شدن. چشماش خندیدن و بلافاصله دوباره نگاهشو به مسیر داد.
از سرعتش کم کرد و به راحتی ماشینشو پارک کرد:"خب...رسیدیم."
پیاده شدیم و من هنوز نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. یک چیزی مانع این میشد. یک حس عجیبی که حتی وقتی زئوس هم دعوامون کرد نداشتم.
داخل پاساژ شدیم و اون راحت پاشو روی پله هایی که خود به خود حرکت میکردن گذاشت. بله اینا پله برقی هستن شاهکاری از هِرمِس دوست عزیزم! الان ممکنه که بگید هرمس که ایزد مسافران، راهنمای ارواح مردگان و ایزد ارتباطات بوده. اما خب اون کلا به تردد کردن خیلی توجه میکرده به طوری که یه نسخه ی ساده تر از ابر های روان رو برای شما ادمیزاد های فانی میسازه اسمشم میذاره پله برقی! بله ما خیلی به شما خدمت کردیم.
بالاخره به یه لباس فروشی بزرگ رسیدیم که از پشت شیشه هاش میشد تمام لباساش رنگارنگ و متفاوت رو دید. ایده این ها رو خدایان مختلف در ذهن مردم گذاشتن. تمام صاحب های برند ها رو ما بالا بردیم؛ در واقع جنبه ی تفننی ای داره که هر وقتی حوصلمون سر میره میریم توی افکار انسان ها و بهشون ایده های جدید میدیم و بعضی ایزد ها از این سو استفاده کردن. که البته این چند ساله انقدر کارامون سنگین شده و وظیفه داریم که به جا بیاریم تقریبا دیگه اینکارو نمیکنیم و میذاریم به عهده ی خود آدم ها. من خودم طرح لباس های یقه اسکی رو ارائه دادم تا کمک کنم علامت های حاصل از عشق بازی های شما دست و پا چلفتی ها رو بشه پوشش داد!
پامو جلوی در گذاشتم که خود به خود برام باز شد. راستش از اون انتظار نداشتم انقدر به من احترام بذاره. ممنونم درِ کشویی!
همه ی لباس ها زیبا بودن، حتی زیبا تر از ردای خدایان بزرگ. از لباس های رنگی رنگی تا لباسای مشکی و چرمی که مثلشون تن زین بود. به نظرم بهش هم میومد. اما فکر نکنم به گولاخی مثل زئوس بیاد! حالا که رو زمینم نمیخوام وقتمو صرف فکر کردن به قوانین احمقانه ی زئوس بگذرونم بلکه فقط میخوام اینجا از چیزایی که شاید صد ها سال پیش خلق کرده بودیم لذت ببرم و کمی ول خرجی کنم.
به فروشنده نگاهی کردم. اون هیجان زده نمیومد و صورت بی روح و احساسش صاف سمت من بود جوری که: خریدای کوفتی تو بکن و پاهای زشتتو از مغازه ی من بذار بیرون.شما مشکلتون چیه با اینجا که همه اش از زندگی خسته اید؟
چرا عادت دارید به هم دیگه زل بزنید که انگار همیشه ی خدا طلبکارید؟***
خب خب. اون اهنگ لانا رو توی کانالم میذارم توی تلگرام. جوین شین بعضی وقتا ممکنه چیزای مربوط به فن فیکشن بذارم😊
لینکش تو تلگرام اینه:
@she_weedffو اینکه بذارید یه پارتای زخمی کننده ای دارم...(:
اگه از داستان خوشتون میاد معرفیش کنید و از کامنت غافل نشید.
-لاو یو
#شیوید
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."