21. معامله

222 47 39
                                    

صدای پا میومد. بازم نایل بود.
اینبار خودش اومد کنارم نشست و سر بحثو باز کرد.
"لیام..منو ببخش...من منظوری نداشتم فقط اون لحظه از خودم متنفر بودم. من نمیتونم خودمو ببخشم همونطور که هری و لو نمیتونن."

"مگه با اونا دعوات شد؟"

"با من حرف نمیزنن. هری که توی چشمام نگاه نمیکنه لویی هم تمام مدت با چشماش من رو می بلعه. بهشون حق میدم."

"اصلا مگه خود زئوس نمیدونسته پسرش گی عه و با لویی رابطه داره؟ ببخشید رک میپرسم."

"نه...نه هریی هیچوقت با بابا صحبت نمی کرد. اون کوچیک ترین راز هاشو هم از خانواده اش پنهون میکرد چه برسه به این که بیاد بهش بگه -بابا من اومدم بگم که من با لویی سکس داشتم و الان سوراخم جر خورده نمیتونم کنارت بشینم اخه کونم درد میکنه. دوستت دارم. بای!-"

"اما این افتضاحه! یعنی نگاشون کن از وقتی من یادمه اینا با همن نمیتونه تا ابد از خانواده اش پنهون کنه. بالاخره باید یه روزی این بار رو از روی دوشش برداره. این تقصیر تو هم نیست که حالا زئوس شست و شو مغزیت داده بوده که بیای یک انسان اتفاقا گی رو خورد کنی. درسته قبول دارم این یه مسئله ی شخصیه اما به هرحال اون پدرشه اگه شاید یکمی زودتر بهش میگفت الان اینجا نبودیم تو هم عذاب وجدان نداشتی."

"دیگه چه میشه کرد."

یکمی فکر کردم. وضعیت نباید همینجوری ادامه پیدا میکرد.
"نایل. پاشو بیا باید یه کاری کنیم."

دست نایل رو گرفتم و کشیدمش طبقه ی بالا. هری و لویی هم یه گوشه کز کرده بودن.

لویی:" جلوتر نیاین."

با عصبانیت برخورد کردم:" خفه شو لویی میخوام جدی صحبت کنم تا درستش کنیم."

هری با ناامیدی توی چشمام نگاه کرد:" چیو درست کنیم. همه چی خراب شد."

با لحن مهربون تر از قبل گفتم:" نکنه منو دست کم گرفتین؟ زئوس نمیتونه کاری به کارتون داشته باشه."

لویی با ادا در اوردن تقریبا مسخره ام کرد:" وای وای نکنه میخوای زئوسو فوت کنی بره از سر راهمون کنار. بی بی دی با بیدی بووو."

"زئوس حق نداره واسه ی چیزی که من افریدم حد و حدود تایین کنه. عشق رو من برای همه افریدم اما زئوس هنوز درکش نکرده."

هری:"خب نقشه چیه، کاپیتان جک اسپارو؟"

"میریم به ساختمون پانتئون. من جواب سوال زئوسو پیدا کردم."

لویی خنده ای مسخره ای کرد جوری که از دهنش صدای خوک در اورد.
عصبیم داشت میکرد:" گفتم که من جدیم. اگه نمیخواید با من بیاید باشه من و نایل با هم میریم شما دو تا تنها بمونید هر چقدر میخواید برید تو حلق هم."

لویی:" اوه اوه سوپر من عصبانی شد. بدرود قهرمان!"
هری هم پقی زد زیر خنده.
نایل با قیافه ی بی حسی بهشون نگاه می کرد.

FALLEN [z.m]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora