15. واندر ومن

219 46 17
                                    

"تو کی هستی زین. بهتره اینجوری بگم. تو چی هستی؟" از فشار دادن دندونام به هم فکم درد گرفته بود.

"من یه ادمم" با لحن تند تری گفت.

"اما این دفترچه دستِ تو چیکار میکنه؟ این مال ایکاروسه نه؟ مطمئنم. تو اونو از کجا میشناسی و اینو از کجا اوردی؟ تو خودتی و باید بکی چرا اینجوری شدی؟ ایکاروس تو نباید اینجا باشی."

زین برای بار دهم چشماشو چرخوند:"ببین اگه این لعنتی رو تا اخر بخونی میفهمی خب. تا اخر بخونش!"

پامو محکم به زمین کوبیدم:" کم کم دارم شک میکنم که شاید تو ایکاروسو کشتی! تو فقط یه ادمی و این خیلی غیر منطقیه که دفترچه ی یک ایزد دست تو باشه! پس تو یا خود ایکاروسی یا.سر به نیستش کردی!"

زین مردد موند. دستاشو تکون داد و چند بار لب باز کرد تا چیزی بگه. کلماتشو مزه مزه کرد و بعد توی صورتم مستقیم اداشون کرد:"کله شقِ خنگ....دارم میگم بخونش تا اخر. میدونی چیه. اره من ایکاروسو کشتم و خیلی بهتر از هر کسی میشناختمش اما باید اینو بخونی."

سرجام خشکم زد انگار که تمام مفصلام سفت شدن. وحشتناک بود. انگار از تو به شکمم چنگ مینداختن. صدای فریادش توی سرم پیچید. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نگاهش کنم. اونم پریشون بود. شاید هم پشیمون. خیلی مسخره است که یک انسان خدا رو بکشه. منم میخواستم داد بزنم. میخواستم هر کاری بکنم ولی اینا فقط یه خواب باشه چون نمیتونم هم زمان هم از زین بترسم هم یه چیزی ته دلم بگه که هی....تو دوستش داری. من میخوام زوردتر به جوابا برسم و خوندن این عذاب اوره چون خیلی طول میکشه.

به من نگاه کرد و بعدا چیزی زمزمه کرد:" برو بیرون یکم هوای ازاد به کله ات بخوره."

همین کارو کردم. از در بیرون رفتم و دوییدم سمت خیابون اصلی. در حالی که دفترچه توی دستای عرق کرده ام محکم گرفته شده بود با دست دیگه ام به تاکسی اشاره کردم.

سوار تاکسی شدم یه بار دیگه دفترچه رو باز کردم. تکون های ماشین نمیذاشت دقیق ببینم چی نوشته شده و این داشت حالمو به هم میزد. دفترچه رو بستم و بند کفشامو که عجله ای پوشیده بودم سفت کردم.
متوجه نبودم که دارم با سر انگشتام روی اون دفتر که روی پاهام گذاشته بودم ضرب گرفتم تا اینکه خودم متوجه صدای ازار دهنده اش شدم.

راننده:" کجا میرید؟ "

"نمیدونم."

"اما اینجوری که نمیشه."

"خب بذارید فکر کنم....اممم....میدونید کتاب فروشی کجاست؟ همونی که توی یه پاساژه و... همون خیابونی که توش یه کافه داره عاه اسمش چی بود....کافه ی وینتیج؟ اره اره همون."

"فکر کنم بدونم کجا رو میگی."

از کافه رد شدیم تا اینکه جلوی پاساژ پیاده ام کرد.
پله برقی ها رو بدو بدو پشت سر گذاشتم تا اینکه به کتاب فروشی رسیدم. داخل شدم.

FALLEN [z.m]Onde histórias criam vida. Descubra agora