زین:" بیا تو."
داخل شدم. پشت میزش نشسته بود و با نور زرد و ملایم چراغ مطالعه ی فلزی قشنگی که روی میزش بود داشت طراحی میکرد.
گفتم:" من...من الان صدها سوال تو ذهنمه که داره کلافم میکنه. خوشحال میشم اگه به یکیشون. فقط یکیشون که ازت میپرسم جواب بدی."مدادش رو روی میز گذاشت و بلند شد.
زین:" باشه...بشین روی تخت راحت باش. بهت میگم."
نشستم و اونم اون سر تخت رو به روم نشست.
تا اومدم لب باز کنم از من پیشی گرفت و پرسید:" داری گریه میکنی؟"
خجالت کشیدم. و صورتمو توی شونه فرو کردم و با دست دوباره اشکا رو خشک کردم. زین بهم یه دستمال داد:" دیگه گریه نکن. چیزی نیست همه چیز درست میشه. اشکای تو با ارزش تر از این زندگیِ فانیه."
بالاخره سوالمو پرسیدم:" من میخواستم بدونم منظورت دقیقا از سقوط کردن چی بوده؟ افتادن؟ نمیدونم اون چیزی که خودش بعد از رخ دادنش انسان شدی. جوابای مختلفی رو حدس زدم اما مطمئنم به اون سادگی که من فکر میکنم نبوده. چه اتفاقی افتاده برات؟"
"خب...یکم پیچیده است. من بعد از اومدن به اینجا توهم میزدم. میدونم که برای تو هم پیش اومده. مثل اون روزی که داشتیم بت من میدیدیم و یک دفعه تو رفتی دستشویی و با جیغ و داد فرار کردی توی اتاق من. تو داشتی با یه کسی حرف میزدی...التماسش میکردی اما در واقع چیزی اونجا نبود. این برای منم پیش اومد. تو چی میدیدی؟"
یکمی به حافظه ام فشار اوردم:" خب...من عکسای مختلفی میدیدم از اتفاقاتی که میافتم...تاریکی...سایه یه هیولایی که از جنس پوچی ساخته شده بود... و خود تو.
تو چی؟ تو چی میدیدی؟""من پدرمو میدیدم. اون زنده بود ولی داشت نفسای اخرشو میکشید. اون داشت باهام صحبت میکرد. بهم گفت به حرف هیچ کس گوش نکنم و فقط پرواز کنم. اون میگفت که منو باور داره.
تا اینکه یک روز دیدم مرده و با اخرین ذرات روحش برای من بال های مومی ساخته. اون بال ها فقط توهم بودن. اما من نمیدونستم. رفتم بالای یه ساختمون بلند...میخواستم پرواز کنم."
درد رو توی لحن یکنواختش میتونستم حس کنم.
ادامه داد:" خودمو پرت کردم پایین اما اوج نگرفتم. فقط پرسیدم: اگه بیافتم چی؟صدای بابامو شنیدم. نمیدونم از کجا انگار از همه جا داشت صدا میکرد منو: اگه احساس کردی داری میافتی دستاتو باز کن. چشماتو ببند و باور داشته باش که میتونی پرواز کنی.
اما من باز هم اوج نگرفتم. من افتادم روی زمین. وحشتناک ترین دردی که میتونستم رو با تمام وجودم حس کردم.
مطمئن شدم که مردم اما با سرگیجه بلند شدم. شب بود. کسی منو ندید. دستم رو که تلو تلو خوران روی سرم گذاشتم دیدم که داره خون میاد. من تا اون موقع خون نداشتم.
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."