کالیوپه دستمو گرفت و با شصتش نوازشش میکرد جوری که بخواد دلداریم بده:" نگران نباش دوباره میتونی بال هاتو پس بگیری...اون زئوسه هر کاری ازش بر میاد..میتونه بال هاتم بهت پس بده."
با ناامیدی توی چشمای درشتش خیره شدم:" اما اون هرگز اون چیزی که می خوایمو بهمون نمیده...اون عوضیه!"
"درسته اون عوضی هست اما خودش خیلی درد کشیده..نهایتا درکتون میکنه..شاید بهتون یه فرصت دیگه بده. (آه غلیظی میکشه) اصلا نگران نباش...بال هاتو پس میگیری. مثل روز اولش میشه و بعد با زین میرید خونه. میدونم اون کارای عجیبی میکنه. کسی که خودش همی این بلاها سرش اومده و میدونه چجور سوهان روحیه نباید بقیه هم اینجوری عذاب بده..چیومیخواد ثابتکنهواقعا؟ از ادم اشتباهی داره انتقام میگیره. باید کاری کنی باهات کنار بیاد."
زین با یک لیوان شیر دستش میاد سمت ما:" هی شما دو تا راجع چی انقدر جدی حرف میزنید؟"
بدون مقدمه و خلاصه گفتم:" مثل اینکه زئوس میتونه بال هامونو پس بده فقط باید راضیش کنیم...بال هامون دست اونه دیگه...تو خودت بال هاتو پیشکش کردی مال منم که روی زمین اونساختمون لعنتی جا موندن حتما برشون داشته. بههر حال..."
با افتادن لیوان از دستای زین، خورد شدن شیشه و پرتاب شدنش به اینور و اونور و البته پاشیده شدنشیر روی فرش از جا پریدم و بی خیال ادامه ی حرفم شدم...لابد باید بفهمه خودش بقیه شو. حرافی کردن دیگه سودی نداشت.
نایل از تو اتاقش سرکی کشید و وحشت زده با صدای بلند پرسید:" چی شد؟ خوبید؟"
بعد نگاهشو به زمین دوخت و لکه های سفید شیر رو روی پاچه های شلوار زین دید. موهای دستام سیخ شده بودن.بلند شدم و نزدیک رفتم:" اجازه بده کمکت کنم. مراقب باش شیشه تو پات فرو نره."
"نههه"
فریاد زین سر جاممیخکوبمکرد...
دوباره گفت:" نههه نه...نه..نه"این بار صداش نازک تر و نازک تر شد تا به یه زجه ی گوش خراش تبدیل شد.
زیر لب تکرار کرد:" نه...من....من یه احمقم. من...یه احمقم...لعنت به من!"حرفشو با یک فریاد تمومکرد و بقیه ی ظرفای روی میزو ریخت زمین و صدای شکسته شدنشون یک جا گوشمو پر کرد.
زینموهاشو چنگمیزد و با اشفتگی زیر لب فحش میداد. نمیفهمیدم برای چی انقدر عصبانی شده بود..چرا انقدر عجیب و غریب رفتار میکرد؟ یعنی نمیخواست برگرده یا چی..؟
کالیوپه:" تمومش کن زین....گفتمتمومش کن..."
زین همچنان داشت مثل دیوونه ها به ناله هاش ادامه میداد و بدون توجه به کالیوپه موهای مشکی و براقشو می کشید.
کالیوپه:" ایکاروس....گفتمتمومش کن!!! چت شده."
بعد بی توجه دستشو سمت زین دراز کرد و با یه فریاد تمام قدرتشو سمت اونپرتاب کرد و زین رونقطه ای دور تر از شیشه ها انداخت. اون از یک جادو استفاده کرد. این چند وقت انقدر از اینجور چیز ها ندیده بودم که دیگه برام عادی نبود.
" بال های اروس...بال های لیام...اونا..دست زئوس نیستن."
هر سه تامون یعنی من و نایل و کالیومه با تعجب گفتیم:" چی؟"
"گفتم که اونا دست زئوس نیستن..اونا اونا...خاک بر سر من!"
گفتم:" پس کجان؟"
زین:" اونا رو...اونا رو..."
نفس عمیق میگشه.
" اونا رو...اخه نمیخواستم دستای کثیف زئوس بهشون بخوره...زئوس لیاقت نگه داشتن اون پر های سفیدو نداشت."
دست از طفره رفتن برمیداره:" اونا رو سوزوندم تا زئوس برشون نداره چون نمیخواستم بالاتو قاب کنه بزنه به دیوار."
همگی به هم خیزه شده بودیم. هیچکس حرفی برای گفتن نداشت اما چشم هامون داشتن فریاد میزدند.
YOU ARE READING
FALLEN [z.m]
Fanfiction"اما اگه بیافتم، اونوقت میمیرم و دیگه نمیتونم کنارت باشم." _" اگه احساس کردی داری میافتی فقط دستاتو باز کن و چشماتو ببند. باور داشته باش که تو میتونی پرواز کنی."