17. جانشین

203 55 20
                                    

دستای نرمشو از روی چشمام برداشت و توی گوشم زمزمه کرد:"حالا چشماتو باز کن"

"اینجا...اینجا محشره....خدای من این این...."
زبونم از گلدون های بزرگ و سبزی که توی گلخونه ی مخفی زین سرحال رشد میکردن بند اومده بود.

زین:"این گلدونا تنها دوستای من توی این هزاران سال قربتن."

"اینا خوشگلن!!! چشماتو وا کن همه چیز این خونه زشته اما این گلخونه محشره!"
بعد از اینکه متوجه شدم چی گفتم دستمو روی دهنم گذاشتم و هیسی کشیدم.

زین دستاشو قفل کرد:"انتظار نداشتم اینو بگی! که خونه ی من زشته اره؟"

بعد از نیشخندش فهمیدم جدی نیست. منم در جواب گفتم:"خیلی زشت تر از اونی که فکرشو کنی!"

با لحن شیطنت امیزی گفت:"اگه جرعت داری وایسا و یه بار دیگه بگو."

خنده ی بلندی کردم:" خونت خیلی خیلی خیلی زشته!!!"

شروع کردم به دوییدن میون گلدونا و اونم به دنبالم افتاد. گلخونه کوچیک بود اما در خروجی درست توی مسیرم بود.

با دقت پامو از گلدونا رد کردم و در رو هل دادم. به دوییدن ادامه دادم. میتونستم صدای قدم های زینو بشنوم که داره دنبالم میکنه.
هوا توی ریه هام سوت میکشید.

صدای شکسته شدن یک گلدون اومد. وایسادم. پای زین به یه شمعدونی گیر کرده بود. تکه ها رو جمع میکرد. دوییدم که بهش کمک کنم. خوردم بهش و تیکه ی گلدون روی پوستش خراشیده شد. گند زدم.
دستش قرمز شد.

خیلی جدی بهم گفت:"برو اونور خودم جمعشون میکنم."

"من...فقط میخواستم کمک کنم."

"ازت کمک نخواستم."

"دستت درد میکنه؟"

ابرو هاش توی هم گره خورده بودن و اون توی صورتم تقریبا داد زد:"پس چی؟ ببین داره ازش خون میاد. بذار فقط اینا رو جمع کنم. برو اونور!"

باورم نمیشد این زین همون زین چند ثانیه پیشه که داشت دنبالم میدوید.

عصبانی شدم و بلند و واضح گفتم:" اگه تو اونا رو جمع کنی ممکنه دستتو ببری. من چیزیم نمیشه بذار من اونا رو جمع کنم تا تو اسیب نبینی! انقدر کله شق نباش."

"چی؟"

شوکه شد. و منم از شوکه شدنش جا خوردم. به ارومی گفتم:" خوب...من آسیب نمیبینم. من هنوز یک ایزدم."

" اوه اره...یادم نبود."

بالاخره سوالاتی که ذهنمو پر کرده بودن رو به زبون اوردم:" تو چی؟ تو هم هنوز یه ایزدی؟"

چیزی نگفت. توی افکارش غرق شد و به زمین خیره شد. بعد از مزه مزه کردن کلمات اونا رو ناشیانه به زبون اورد:" خب...الان...فکر نکنم. یعنی من یه انسانم ولی....یه فرقی دارم اونم اینه که من پیر نمیشم. انگار توی همون فرمتی که بودم هستم. توی چند قرن سرگردون زندگی کردم. هویتمو عوض کردم. و خب. الان اسیب پذیرم. بدون قدرت. و خب...من الان یه انسانم دیگه! چی باید بگم؟"

FALLEN [z.m]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora