42. اخرین فرصت

164 36 17
                                    

ای کاش یک فرصت دیگه داشتم تا ازش معذرت خواهی کنم. ای کاش دیشب پیشش میموندم. ای کاش هیچوقت اون حرفا رو بهش نمیزدم.
تمام زندگیم توی چند ثانیه جلوی چشماش فلش زد.

زئوس شمشیر رو با فریاد بلندی بالا برد و اون رو توی سینه ی نایل هدف گرفت. غرید و دستش رو به پایین سر داد....

اما درست چند ثانیه قبل از این اتفاق چیزی مثل رعد از جلوی جمعیت رد شد و جلوشو گرفت. اون کالیوپه بود که زئوسو به عقب هل داد. نایل چشماشو باز کرد و میتونستم ببینم قفسه ی سینه اش چقدر سریع بالا و پایین میرفت.

همه ی قاضی ها و سرباز ها به سمت کالیوپه هجوم بردن تا از میدون بیرونش کنن. فرصت خوبی بود پس از لبه ی سکو پریدم داخل میدون و بی توجه به هو شدن از طرف تماشا چی ها نایلو بلند کردم.

"اون میکشتت. اون نمیتونه بی خیالت بشه بلند شو تا بقیه نیومدن باید بریم...خواهش میکنم پاشو."

دستشو میکشیدم اما اون واکنشی نشون نمیداد. با اون یکی دستش پهلوشو گرفته بود. میتونستم درخشش طلای داخل بدنشو ببینم.
"من نمیام اروس...ولم کن بذار منو بکشه. مگه چی میشه؟ بیشتر از بیست هزار سال زندگی کردم...دیگه بسمه. چی بهم دادن؟"

مثل یک گرگ عصبانی شدم:" چی میشه؟ واقعا داری میپرسی چیی میشه؟؟؟ به خودت بیا مرد تو مستی؟ سرت به سنگ خورده؟ کالیوپه رو نگاه کن. ببین به خاطر تو داره با سربازای زئوس و خود زئوس درگیر میشه. از اون طرفم آپولو و پرومته دارن ساپورتش میکنن. میخوای بمیری و اونو تنها بذاری؟ منو چی؟ دوستات؟ تو قلب داری..."

"مگه تو و بقیه وقتی منو تنها گذاشتین احساس پشیمونی کردین که منم بعد این بکنم؟"

ته دلم رو انگار که خنجر زده باشن:" الان وقت این حرفا نیست فقط...پاشووو."

"جوابمو بده سوال کردم ازت: احساس پشیمونی کردی؟"

اول لکنت گرفتم و نمیتونستم جمله مو ادا کنم. حسابی هول شده بودم اما در نهایت با صدای بلندی گفتم:" اره...من احساس پشیمونی کردم. همین الانم دقیقا دارم با تک تک سلولام، استخونام، ذره ذره ی وجودم حسش میکنم و اگه بمیری هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم پس فقط بلند شو و بعدم بگو که منو میبخشی چون نمیدونم چجوری باید بهت بگم‌ که متاسفم."

دستمو سمتش بلند کردم تا اینکه بالاخره با سماجت گرفتتش. تا دویدیم سمت در خروج عرابه ها به سمتمون هجوم اوردن و موجی از سرباز ها و هو شدن ها دوباره اما شدید تر از قبل به سمت ما خروشان شد. دستامونو از هم جدا کردن. دیدم که کالیوپه رو هم گرفتن و دارن به بیرون زمین میکشنش.

نایل رو مثل یه تیکه گوشت جلوی زئوس پرت کردن:" هی تو...نمایش بازی نکن‌. بجنگ تا بمیری."

دیدم که زانوش زخم شد. بلند شد اما زئوس نا جوانمردانه به شکمش مشت زد و دوباره اونو به زمین انداخت. شمشیر  زئوس عقب تر روی زمین بود. از فرصت استفاده کردم تا آپولو رو صدا کنم.
سوت کشیدم تا حواسشو به من داد و بعد با چشمام به شمشیر اشاره کردم.

وسط زمین دویید و شمشیرو بلند کرد و اونو بالا گرفت تا کار زئوسو تموم کنه درست وقتی که حواسش نبود...اما زئوس هوشیار تر از این حرفا بود. مچ آپولو رو گرفت و اونقدر فشارش داد تا شمشیر از دستش بیافته. شن ها با هر ضربه خوردن چه از طرف شمشیر و چه از طرف بدن های در هم پیچان مهم ترین افراد زمدگیم بلند میشدن.

به زور از زیر دست سربازا در رفتم تا شمشیری که روی ماسه ها افتاده بود و میدرخشید رو به نایل نزدیک کنم. قبل از اینکه دوباره دستشون بهم برسه شمشیر رو جلوی نایل انداختم و درست با چند صدم ثانیه اختلاف فرو رفتن لبه ی تیز اون توی قلب زئوس فریاد کشیدم.

زئوس نفس های اخرشو با سنگینی بیرون داد اما از نا کجا اباد زره اش خنجری در اورد و توی قلب هفاستوس فرو کرد. اون تقلب کرد. دوباره. خیلی قابل پیش بینی اما ناجوانمردانه. همه ی ما، دوستان هفاستون ملقب به نایل، به سمتش دوییدیم تا نجاتش بدیم. زئوس بی جون روی زمین افتاد و من سر نایلو روی زانوم گذاشتم.

" چیزی نیست. چیزی نیست پسر. ببین تو برنده شدی. تو بردی هف. نگاه کن مردم دارن برای تو جیغ میکشن تو الان یه قهرمانی. طاقت بیار پسر. به من‌نگاه کن‌ هفاستوس...به من‌نگاه کن."

اشکام پوستمو‌ میسوزوندن و ریه هام قصد یاری کردن نداشتن.

بریده بریده حرف میزد:" من...ب...خشیدمت.."

خنده ی تلخی کردم:" الان وقت این حرفا نیست پاشو باید جشن بگیریم.. تو زئوسو کشتی. تو پادشاه میشی پسر مردم عاشقت میشن...نگاه کن."

"..تو..."

چشماشو بست.

" من چی؟ من چی هفاستوس؟ جمله تو‌کامل کن..زورباش..زود باش.."

چنان از ته دل فریاد میزدم که‌ کل میدون نبرد صدای جنگ نابرابر غصه هام و ترسم شده بود.

نیازی به توصیف حالم نیست.

من تنها دوستم رو از دست دادم.







FALLEN [z.m]Where stories live. Discover now