نفسی کشید تنش زیر هیکل سنگین و کثیف جئون در حال له شدن بود
_ول...م کن...ن عو….ضی
از درد لاله گوشش بین دندونای وحشی جئون ناله ای کرد .
_ ببر کوچولو من هنوز شروع هم نکردم …
با حس دست جئون روی عضوش نفسش حبس شد .
______
_ کی میاد ؟
جونگکوک نفسی کشید …این حالتای جیمین براش وحشتناک بود
_ فکر کنم فردا ….میخوام که بری پیش نامجون و این مدت و اونجا بمونی ..
اشکاشو پس زد دستی توی موهاش کشید :
_ مدت؟! می...میخواد بازم بره ؟
از اینکه اینجوری اذیت میشد و نمیتونست کاری کنه ناراحت بود .حق جیمین نبود که این بلاها سرش بیاد ..اما باید این عشق دردناک تموم میکرد :
_ تمومش کن جیم ...بسه دیگ الان این مهمه که اون میخواد بره ؟
از کنارش رد شد و به دویدنش ادامه داد
_ فردا میری خونه نامجون .
_ نمیرم …
عصبی فریادی سر لجبازی جیمین زد :
_ بیخود ...بمونی که چی ؟؟ عشق بازیاشونو ببینی ؟؟؟
_ برم که چییی؟؟ برم چی میشه ؟حقیقت قضیه عوض میشه ؟؟
صدای بلند و لرزون جیمین کافی بود که نشون بده حتی ذره ای حسش عوض نشده و هنوزم هیچکس و نمیتونه جز یونگی دوست داشته باشه
_ میریییی شنیدی ؟ این بحثم همینجا تموم کن .
حرفی نداشت بزنه ...شاید جونگکوک حق داشت رفتن از عمارت بهترین کار بود ...هم برای خودش هم برای یونگی حداقل دیگه معذبش نمیکرد …
سمتش رفت و کنارش وایستاد.
_ کوک من برمیگردم ویلا بازم میخوای بدوی ؟
_ هممم .برو من بعد میام
وارد ویلا شد اتاقش کنار اتاق یونگی بود دلش نمیخواست نزدیک اون اتاق بشه و باور کنه با کسی که عاشقشه فقط یه دیوار فاصله داره ولی نمیتونه توی اغوشش باشه …
باید قبول میکرد که برای یونگی همه چیز تموم شده که دیگه هیچ چیز….
با صدای شکستن همراه صدای ناله بلندی به انتهای راهرو نگاه کرد ...صدا از اتاق تهیونگ اومد .
سمت انتهای راهرو رفت ولی با دیدن نامسو که پشت در وایستاده بود سرجاش خشکش زد …
حتی قدمی هم نمیتونست سمت اتاق ورداره
باید به جونگکوک میگفت .سمت پله ها برگشت اما با یاداوری اینکه تا رسیدن به ساحل خیلی راهه سرجاش ایستاد .