به چهره مادربزرگش که با اخمی عمیق سر تا پای تهیونگ رو نگاه میکرد زل زد
_ شما تهیونگ رو از کجا میشناسین ؟؟
( از بازوی تهیونگ گرفت روی مبل روبروی مادربزرگش نشوند .)
خانوم جئون کمی جا به جا شد پا رو پا اندخت و همونجور که قهوه اشو مزه میکرد سعی کرد صداشو کنترل کنه :
_ به یکی شباهت داشت ..اما اون ..نیست .
فنجون روی عسلی کنار کاناپه گذاشت در جواب نگاهای متعجب و مشکوک جونگکوک به رو به تهیونگ کرد :
_ چند وقته با جونگکوک وارد رابطه شدی؟
_ 1 ماهه .
اخمی کرد سمت جونگکوک که سریع جواب داده بود برگشت :
_ از تو نپرسیدم کوکی از تهیونگ پرسیدم ..
به مادربزرگش که با انگشتر الماسی که توی دست چپش بود بازی کرد نگاهی انداخت.
.حالتای مادربزرگشو به راحتی میشناخت و میدونست میخواد به حقیقت این رابطه پی ببره:
_ کجا اولین بار همو دیدین؟؟
تهیونگ اب دهنشو به سختی قورت داد از نگاهای این زن و چشمهایی که بیش از حد به جئون شبیه بودن میترسید ...به نظر زن بدی نمیومد ولی معلوم بود انقدری تیز هست که متوجه دروغای که قراره پشت هم براش ردیف کنه بشه .
سعی کرد صداشو کنترل کنه اروم لب زد;
_ تو...تو یه کلوپ .
_ اووه جدی تعریف کن …
جونگکووک اخمی کرد ...به تهیونگ اعتماد نداشت امکان داشت هر لحظه حرف مزخرفی بگه و تمام نقشه هاشو بهم بریزه . دستشو دور شونه تهیونگ انداخت اروم توی بغلش کشید
_تعریف کن بیبی ...حتما اونشب رو به خوبی یادته نه ؟؟
سرشو برگردوند ..به چشمای جونگکوک زل زد ..این جمله تهدید بود... کلمه به کلمه اون جمله هیچ بویی جز تهدید نمیداد … سمت خانوم جئون که ابرویی بالا انداخته بود با نگاه سردی منتظر نگاهش میکرد برگشت:
_ خب...ما ...یعنی من ..اونشب با دوستام رفته بودم کلوپ ...و جونگکوک رو اونجا دیدم ..و بعدش باهم اشنا شدیم ..راستش یعنی اون اول منو دید بعد ما ….
ترجیح داد ساکت شه ..فشار انگشتای جونگکوک دور بازوش نگاه متعجب خانوم جئون ..و نیشخند سرد گوشه لبش همشون تاییدی برای گند زدنش بود …
فحشی نثار خودش کرد چطور حتی نتونست یه جمله لعنتی رو مرتب کنه و بگه …
_ دوست پسرت لکنت زبون داره ؟؟ یا از بیان درست جملات عاجزه ؟
شتتت ...همین کم بود که فک کنن حتی توانایی بیان یه جمله رو نداره ...
قبل از اینکه جونگکوک که حالا تمام قدرتشو توی انگشتاش ریخته بود و روی شونه هاش خالی میکرد حرف بزنه...خودش شروع کرد :