Writer: AriiEel
Couple: KookV, YoonMin, HopV
VMin(FriendShip)
دو بار چشماشو با درد باز کرد ، هربار کارل رو میدید که با سرنگی سمتش میومد وقبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با تزریقی به دستش بیهوش میشد .
با درد چشماشو باز کرد وبا دیدن فضای ماشین به کارل خیره شد ، نگرانی بیش از حدش برای جونگکوک باعث شده بود نتونه به خوبی فکر کنه و از اینکه بهش اعتماد کرده بود از خودش متنفر بود .
با دیدن تابلو خارج از شهر اب دهنشو قورت داد ، سمت کارل که با دستش روی فرمون ضرب گرفته بود برگشت :
_ کجا ...میری ؟؟ مگه نگفتی میر...ی بیمارستا..ن ؟
_ اوه پسر نگو که حرفمو باور کردی ! الان 24 ساعت از اون مدت که پیش منی گذشته بیبی .
نفس حبس شدشو با قطره اشکی که از گوشه چشم سمت چپش پایین ریخت به بیرون فوت کرد ، با یاداوری دیشب که تا داخل ماشین نشست سوزش سوزنی رو روی پوستش حس کرد و بعدش هیچی نفهمید. دستشو روی دستگیره در گذاشت و با قفل بودنش چشماشو بست و در حالی که سعی میکرد صداش نلرزه لب زد:
_ برم...گردون ...اگه ...اگه جونگکوک بفهمه منو ..اوردی ...میکشتت ..
کارل نگاهی به چهره ترسیده و اشک الود تهیونگ کرد و همونجور که رو به ساختمون متروکه ای ماشین پارک میکرد بلند خندید :
_ نه پسرجونگکوک اصلا ناراحت نمیشه ..چون تو دقیقا برای همین اینجایی ..
تهیونگ به چشمای ابی کارل نگاه کرد ، با ترس شاستی درو کشید ، داد زد :
_ خفه شوو ..تو یه عوضی دروغگویی ..جونگکوک میکشتت ،میکشتت اگه …
با پیاده شدن کارل حرفش نصفه موند نمیخواست گریه کنه نمیخواست در مقابل این ادم که به درموندگیش میخندید ضعیف باشه اما از فکر جونگکوک نمیتونست اروم بگیره ،اگه واقعا بلایی سرش اومده بود !! اگه ...اگه کارل خودش بلایی سر جونگکوک اورده بود ...
با باز شدن درو کشیده شدن بازوش به بیرون ماشین پرت شد .
کارل محکم دستشو گرفته بودو بی توجه به تلاشاش سمت ساختمون متروکه میکشوندش. هیج ذهنیتی از اینکه تو این مدت چه اتفاقی افتاده نداشت ،دلش برای جونگکوک تنگ شده بود همین باعث میشد نتونه بغضی که راه نفسشو سد کرده رو قورت بده .
با فشار دستش تو اسانسور اهنی ساختمون پرت شد .همونجا رو زمین نشست و پاهاشو تو شکمش جم کرد چشماشو بست سعی کرد خودشو اروم کنه :
*اروم باش ..جونگکوک میا..د بازم به مو...قع میرسه ...الان حتما تو راهه ...میاد ...میاد ...از اینجا...میبرتت *
_ هی چی زیر لب حرف میزنی ؟؟
با ضربه پای کارل به زانوش با نفرت بهش خیره شد با لبخند مسخره ای که به لب داشت ادامس تو دهنشو باد میکرد و بعد از هربار ترکوندش میخندید . نگاهشو ازش گرفت و به اسانسور که رو اخرین طبقه ساختمون نیمه کاره ایستاد نگاه کرد .