part7

11.1K 1K 263
                                    

صداي قفل در باعث شد با ترس سمت جونگکوك برگرده...
با دیدنش که با خونسردي سمتش قدم برمیداشت و اروم دکمه هاي بلوزشو
باز میکرد
نفسشو حبس کرد عقب عقب رو تخت خزید ..

__________________

سمت تهیونگ که خودشو رو تخت عقب میکشید رفت ..به حدی ازش عصبی بود که هیچ کنترلی رو رفتارش نداشت .با تمام وجود دلش میخواست به حساب رفتارای احمقانه اش برسه

هر زمانی که کمی حس میکرد میتونه بهش اسون بگیره .

اون با یه رفتار بچگانه تمام افکارشو بهم میریخت .

بلوزشو کند نزدیک پای تهیونگ روی تخت پرت کرد ..و قدمای ارومتری سمتش برداشت

تهیونگ به چشمای رنگ شب جونگکوک که حالا تیره تر از هروقتی بودن نگاه کرد ...

ازش میترسید تو یه هفته ای که اینجا بود به خوبی متوجه رفتارای جونگکوک شده بود. ...تو تمام این مدت میتونست به راحتی باهاش رابطه داشته باشه اما اینکارو نکرده بود و حالا ...

حالت نگاه کردنش ...دکمه هایی که عصبی باز میکرد... و قدم هایی که سمتش ور میداشت به خوبی نشون دهنده جدیت رفتارش بود.

اب دهنشو به سختی قورت داد زبونشو رو لبش کشید و با صدایی که سعی میکرد از شدت بغض نلرزه لب زد :

_ بب...خشید ..فقط ...من فقط میخو...استم ارو...مش کنم...اونِ..خی...لی ناراحت بوِ...د

جونگکوک با چشمای به خون نشسته به چشمای ترسیده تهیونگ نگاه کرد سمتش رفت جلوی تخت ایستاد ، فاصله کمی باهاش داشت و به راحتی میتونست لرزش تن تهیونگ و ببینه ..

نیشخندی به چهره ترسیده و رنگ پریده اش زد ابروهاشو بالا انداخت و با صدایی که از خشم میلرزید لب زد :

_ نیازی به عذر خواهی نیست ...تو مقصر نیستی ..

( سمتش خم شد از مچ پاهاش که عقب عقب میرفت محکم کشید. ..تهیونگ شکه از حرکت جونگکوک با یه صدای خفه از گلوش رو تخت دراز شد ..)

_ مقصر منم که زودتر بهت نفهموندم صاحبت کیه

بین پاهای تهیونگ ایستاد ، سمتش خم شد و دستشو با حرص کنار سرش رو تخت فشار داد تا فاصلشو با اون صورتی که الان تقریبا رنگ گچ شده بود حفظ کنه روش خیمه زد و

با فشار دستش تهیونگو تقریبا مجبور کرد خیلی مطیع زانوشو جمع کنه و روی تخت بزاره

جونگکوک سرشو کمی نزدیک تر برد .. به تهیونگ که قصد نداشت این شجاع بودن بی فایده اشو کنار بزاره و با چشمای تخس و اخم بچگانه ای به چشماش زل زده بود نیشخندی زد

با دیدن ظاهر سرد و تمسخر امیز جونگووک سرشو به جهت مخالف چرخوند و نفسشو با اینکه میدونست عصبی ترش میکنه با حرص بیرون فرستاد..

puppeteerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora